به خاطر دخترم یلدا
همش می گفتند به خاطر دخترت، خود که کاری نمی کنی، به خاطر او مواد مصرف کن.
به گزارش خبرنگار گروه جامعه ،با این حال خرابت چطور میخواهی تحمل کنی؟ تا حالا هیچکس با یکبار مصرف کردن معتاد نشده، فکر نمیکنی داری زیادی حساسیت به خرج میدهی؟ اگر به فکر خودت نیستی به فکر طفل معصوم باش.
اینها همه جملاتی بود که زمان بارداریام و درست در زمانی که حال مساعدی نداشتم، مدام اطرافیان و خانوادهام کنار گوشم زمزمه میکردند، به اصطلاح خودشان نیتشان خیر بود و قصد کمک داشتند. این طور نسخه پیچیدنها کاری عادی شده بود.
در خانوادهای فقیر و پرجمعیت متولد شدم، پدر و مادرم بیسواد و هر دو معتاد بودند. شغل پدرم جمعآوری ضایعات و مادرم هم خانهدار بود. زندگیمان به سختی میگذشت، درآمد ناچیزی که پدرم داشت خرج مصرف مواد خود و مادرم میشد. با هزار خواهش و تمنا و التماس پدرم اجازه داد دیپلم بگیرم، اما به علت مشکلات مالی و بیتوجهی خانواده نتوانستم دانشگاه بروم. شرایط سخت و اسفناک زندگی و نگاههای تحقیرآمیز دوستان و فامیل آنقدر آزاردهنده بود که روزی هزار بار آرزوی مرگ میکردم. رهایی از این وضعیت برایم رویایی دستنیافتنی شده بود.
تا این که با پسری آشنا شدم که به ظاهر عاشق دلخستهام شده بود. تفاوتهای زیادی با هم داشتیم، نه از نظر فرهنگی بههم میخوردیم و نه از نظر خانوادگی و اقتصادی، با وجود تمام مشکلاتی که بود، نمیخواستم چنین موقعیت مناسبی را از دست بدهم. تا رسیدن به رویاهایم چند قدم بیشتر نمانده بود.
با وجود مخالفتهای شدید پدر و مادر فرزاد، پافشاریهای او و تهدیدهایش به خودکشی باعث کوتاه آمدن خانوادهاش و تن دادن آنها به این ازدواج شد. فرزاد بسیار احساساتی و وابسته به پدر و مادرش بود. به طوری که جدا شدن از آنها برایش دشوار بود به همین دلیل بعد از ازدواج در انتهای حیاط منزل پدرش در یک کانکس زندگی مشترکمان را شروع کردیم.
نگاههای پر از کینه و نفرت خانواده فرزاد آنقدر آزاردهنده بود که خیلی زود شیرینی آغاز زندگی مشترکمان را به تلخی دخالتها و تحقیرهای آنان مبدل ساخت؛ تلخیای که مدام، نداشتن تکیه گاهی محکم را جلوی چشمانم به تصویر میکشید.
مشکلاتمان روز به روز بیشتر میشد، بیکاری و تنبلی فرزاد از یک طرف و مشکلات شدید مالی از طرف دیگر. بعد از مدتی متوجه شدم باردارم. شرایط خیلی سختی داشتم و از نظر روحی بهم ریخته بودم. هیچ وقت تا این حد احساس تنهایی نکرده بودم، این فشارهای عصبی و مشکلات جسمی باعث شدبه تحریک اطرافیان و خانوادهام برای فرار از این تنشها و بهبودی اوضاع جسمیام مصرف موادمخدر را شروع کنم. غافل از این که مصرف مواد در زمان بارداری چه تأثیراتی روی جنین میگذارد. از همان چیزی که میترسیدم اتفاق افتاد، یلدای کوچک و معصومم معتاد و وابسته به مواد مخدر به دنیا آمد. اوایل با استعمال مواد مخدر و قرار دادن او در معرض دود حاصل از مصرف مواد آرامش کاذب را به او هدیه میدادم، اما این روند همیشگی نبود چون نمیتوانستم هر جایی که میروم بساط کنم، مجبور شدم برای تسکین کودک ششماههام به او شربت متادون بدهم.
تحمل این وضع را نداشتم، یلدای معصومم جلوی چشمانم در حال پرپر شدن بود، تصمیم گرفتم او را مداوا کنم. چند جا سر زدم، اما نه پولی برای درمان داشتم و نه کسی از من حمایت میکرد. فرزاد هم بیخیالتر از گذشته مدام بر طبل بیکاری و بیعاری میکوبید و گذران روزگار میکرد.
برای تأمین مخارج مداوای فرزندم به هر دری زدم، اما فایده نداشت تا اینکه یکی از دوستانم آن پیشنهاد لعنتی را به من داد. او یکی از خردهفروشان مواد مخدر را معرفی کرد و گفت: اگر با او کار کنی خیلی زود به تمام خواستههایت میرسی، من هم که چارهای نداشتم قبول کردم.
در اولین دیدار با مرد خردهفروش، آنقدر ترس وجودم را فراگرفته بود که هرآن خود را در منجلابی از فساد و تباهی میدیدم. وقتی متوجه این همه اضطراب و استرس شد برای آرام کردن من پیشنهاد وسوسهکنندهای را مطرح کرد. پرداخت تمام هزینه مداوای فرزندم در برابر رساندن یک کیف دستی به بندرعباس. با این که میدانستم با انجام این کار چه عواقبی در انتظارم است، راهی جز پذیرش خواسته او نداشتم. کیف را از اوگرفتم، غافل از این که آن کیف حاوی ماده مخدر صنعتی آن هم از نوع هروئین است. برایم بلیت اتوبوس تهیه کرد و درکمال ناباوری عازم آن سفر بیبازگشت شدم.
در مسیر مدام به این سوال فکر میکردم که اگر دستگیر شوم چه عواقبی در انتظارم است که اتوبوس در ایستگاه بازرسی توقف کرد. یکی از مأموران برای بررسی اتوبوس بالا آمد و با نگاه به چهره پر از اضطرابم مشکوک شد و... .
باورکردنش خیلی سخت است. با پای خودم زندگیام را بر باد دادم. نهتنها باعث درمان درد دخترم نشدم، بلکه برای همیشه او را از داشتن مادر محروم کردم. حالا میفهمم هرچه بدبختی در زندگیام داشتم ریشه در مواد مخدر و اعتیاد داشت. هیچوقت فکر نمیکردم پایان زندگیام چوبه دار باشد. میدانم بهخاطر کشف مقدار زیادی مواد مخدر از من دادگاه به اعدام محکومم خواهد کرد. حالا باید در زندان و به دور از دخترم روزهای خود را سپری کنم و منتظر برگه رای دادگاه باشم. امیدوارم حالا کسی باشد تا برای نجات دخترم تلاش کند من برای نجات او از وابستگی مواد مخدر مجبور شدم قاچاق مواد افیونی کنم و نمیدانستم با این کارم فرزندان مادرانی دیگر را مانند یلدای خودم در دام اعتیاد گرفتار خواهم کرد. همیشه در ذهنم جملاتی مانند کاش معتاد نمیشدم و... را تکرار میکنم، اما این کاشها دیگر سودی ندارند.
ستوان دوم حسین سعیدی
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *