صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

فراخوان رئیس عدلیه به اصحاب رسانه

صفحات داخلی

بامداد آدینه در گلزار شهدا؛ دیدار عاشقانه با قهرمان

۰۸ مرداد ۱۴۰۴ - ۰۸:۰۰:۰۳
کد خبر: ۴۸۴۸۳۱۹
دسته بندی‌: سیاست ، دفاعی و مقاومت
با هر نژاد و عقیده‌ای که هستید باید یک بار هم که شده تجربه طلوع آفتاب صبح جمعه را در گلزار شهدای بهشت زهرا (س) تهران تجربه کنید.

به پیشنهاد سردبیر قرار بود هفته گذشته پنجشنبه یا جمعه را برای تهیه گزارش میدانی از حال و هوای گلزار شهدا به بهشت زهرا (س) بروم. اما به شکل عجیبی این مهم میسر نشد. از پس جبران این جاماندگی با یک هفته تاخیر، پیش از طلوع آفتاب (که البته دلیل انتخاب این زمان احتمالا باید گرما باشد) به زیارت اهل قبور رفتم؛ آنچه می‌خوانید روایت و حاشیه‌نگاری خبرنگار خبرگزاری میزان از طلوع آفتاب تا ۸ صبح جمعه در گلزار شهداست.

بهشت زهرا (س) ساعت ۵:۳۰ بامداد

گرگ و میش است و آسمان تهران از افق بهشت زهرا (س) هنوز چیزی میان سپیده خاکستری و سیاهی شب، معلق است.. در تاکسی اینترنتی به همراه راننده‌اش انتظار می‌کشیم تا در بسته بهشت زهرا (س) باز شود، پس از اندی انتظار سربازان در را باز می‌کنند. قبرستان به نظر خالی از جمعیت است و وقتی از تاکسی درست مقابل ورودی قطعه ۵۰ پیاده می‌شوم. وارد قطعه ۵۰ که متعلق به مزار شهدای مدافعین حرم است می‌شوم.

 سکوتِ سنگینِ قطعه ۵۰ گلزار شهدای بهشت زهرا (س)، گاه با زمزمه ذکر «یا حسین» و نجوای ناله‌های فروخورده شکسته می‌شود. تصور می‌کردم اینجا، تنها منم. اما کم جمعیتی نیست. با خیالی آسوده پیش می‌روم آ نهم سوی مزار امیری که لشکر او آسمان‌های ایران را «امنیت» بود.  

در میان ردیف‌های منظم سنگ‌های مختلف شهدا دورادور سنگ قبر‌های ساده شهدای بی‌نام و نشانی که برسر کتیبه مزارشان شاخه درختی نحیف است و فانوس‌هایی خاموش و روی برخی از آنها نیز شاخه گلی است که هر کدام رو به آسمانِ بی‌کرانِ بالای سرشان نشانه رفته‌اند، لحظاتی را در اتمسفر شهدای گمنام سر می‌کنم. خدایا خدایا چه حالی دارد اینجا…؟  

وقتی به کیفیتی تحت تاثیر قرار گرفتم و پاک احساسات بر من چیره شد جایی میان شهدای عزیز گمنام آرام می‌گیرم. حالا دیگر خورشید تمام رخ می‌تابد. برمی‌خیزم و قدم می‌زنم ناخودآگاه به سوی مزاری کشیده می‌شوم که کانون توجه است. 

سوگ در سپیده‌دم

در آستانه ورودی قطعه مدافعان حرم، پرچم‌های سیاه و سبز نصب شده است. خاک اینجا در سینه‌ی خود قهرمان‌ها دارد، فرزندان آب و خاکی که کوچکترینشان ضحاک‌ها به زیر آورده است. این خاک از خون مردانی حکایت می‌کند که در تحریم از هیچ «موشک‌ها ساختند» و فرمانده‌ای، چون امیرعلی حاجی‌زاده آسمان امن را تجلی بخشیدند.

از لابه‌لای قبور مختلف عبور می‌کنم و سرانجام دورادور به مزار سرلشکر حاجی‌زاده می‌رسم. گوشه‌ای مهجور در کنار شکوه نورانی مزار فرمانده آسمان‌ها، پیرمردی نشسته در خویش سخت فرو رفته گویی از شکوه سردار به خجلت درآمده با دستان لرزان، سنگ مزار را می‌بوسد و زمزمه می‌کند: «تو را با چشمانت شناختم، فرمانده…».  

کمی آن طرف‌تر از پیرمرد، دختر جوانی ع با چشمانی خیس، رو به قبله و زیر لب انگار دعایی می‌خواند.

هنوز ساعت از ۶ صبح آدینه عبور نکرده که جمعیت انبوهی از اقشار مختلف، چون یادگاران دفاع مقدس، دانشجویان و خانواده‌های شهدا و دیگر مردم قدردان، گروه گروه بر شمار زوار اهل قبور افزوده می‌شود.  

به آستانه آستانِ امیر 

مزار شهید در قاب مربع بزرگی از داربست‌های فلزی که در آن خاکسپاری شهید برای جلوگیری از هجوم جمعیت عزادار، تعبیه شده بود، قرار داشت. کاش زودتر این آهن پاره‌ها برداشته شده و متناسب با شان شهید مزاری بنا کنند. سنگ مزار به رنگ سپید، مرمری است و با نقشی از قلم سیاه بر روی آن نوشته شده: سردار سرلشکر شهید امیرعلی حاجی‌زاده، فرمانده‌ی نیروی هوافضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی.

روی سنگ مزار گلبرگ‌های گل محمدی پرپر شده است.‌تر و تازه. پیش از این تصورم این بود که نخستین فردی هستم که به گلزار شهدا آمده است. کنار مزار شهید می‌نشینم.

سیری در میان گل‌ها

صدای تق و تق برخورد عصای چوبی با زمین از دور توجه‌ام را به خود جلب می‌کند. پیرمردی است با قامتی خمیده، پوستی آفتاب سوخته و سخت چروکیده، اما روحی استوار، عصازنان نزدیک شده و کنار سنگ مزار شهید می‌نشیند. چهارزانو درست مقابلم، نیم‌خیز می‌شوم به احترامش، زیر لب به سرعت چیزی می‌خواند. همچنانکه با دست بر سنگ مزار به آرامی می‌زند. چشمانش را بسته، انگار در حال مرور خاطراتی است از روز‌های دفاع مقدس، از رشادت‌های آن مرد که حالا زیر این سنگ آرمیده است. گاهی سرش را تکان می‌دهد و آهی می‌کشد، آهی که بیشتر شبیه تحسین است تا حسرت شایدم حسرت از دست دادن امیری، چون امیرعلی حاجی‌زاده!  

کمی آن‌طرف‌تر، زنی با چشمانی سرخ، دست نوازش‌گرش را روی نام شهید بر سنگ می‌کشد. اشک‌هایش بی‌صدا روی سنگ می‌چکد. انگار برای پسری می‌گرید که تمام ایران، فرزند اوست، نزدیکش می‌روم به سرعت عینک آفتابی به چشم می‌زند تا اشک‌هایش شرمساری‌ام را مضاعف نکند. از حجب این عزیز خلوتش را احترام می‌گذارم و دور می‌شوم.

پیرزنی دیگر را مشغول کار می‌یابم، وی به کیفیتی مشغول به جارو و نظافت مزار شهیدی است که انگار به خانه پسرش سرزده و حالا دارد برایش خانه‌تکانی می‌کند.

جوانی با صدایی گرفته، اما صمیمی، آیاتی از قرآن را نرم می‌خواند به سبک ترتیل. اطرافیان سر به زیر انداخته‌اند، برخی با انگشتانشان ذکر می‌گویند، برخی اشک‌هایشان را پاک می‌کنند. صدای تلاوت، آرامش عجیبی به این جمعیت کوچک، اما عمیقاً متعهد بخشیده است.  

کودکی در میان بزرگان عکس شهید باقری را در دست دارد و به سینه می‌چسباندش و با عینکی آفتابی و تفرعنی ویژه برایم ژست می‌گیرد.  

غوغای ندبه

ساعت نزدیک به ۸ صبح است. خورشید اکنون تمام قد بر قطعه‌ی ۵۰ و ۲۴ (جایی که شهید محمود باقری و شهید امیرعلی حاجی‌زاده در آن آرمیده‌اند) می‌تابد. عده‌ای روی زمین زیراندازی انداخته و صفی، چون صف‌های نماز جماعت، اما نشسته به سرعت بسته می‌شود. برشمارجمعیت که شورغالب شد، مداح گلو صاف کرده و شروع به خواندن دعای ندبه می‌کند و هزاران دست به سوی آسمان بالا می‌رود:

الْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعالَمِینَ، وَصَلَّی اللّٰهُ عَلَیٰ سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ نَبِیِّهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ تَسْلِیماً!

صدا به کیفیتی گیراست که دل کندن از این ماجرا را سخت می‌کند. جمعه‌ای است که پایان ندارد. دریغ که زندگی مرا می‌خواند. هر چه از مناجات دور می‌شوم یاد روزمره‌گی‌ها فزونی می‌یابد. چه خوش اوقاتی بود در کنار یاران…

به وقت وداع

اگر می‌خواهید تجربه‌ای متفاوت داشته باشید با هر نژاد و عقیده‌ای که هستید یک بار هم که شده تجربه طلوع آفتاب صبح جمعه را در گلزار شهدای بهشت زهرا (س) تهران تجربه کنید. متفاوت با روزگارم است اتمسفر معنوی آنجا! صبح جمعه گلزار شهدا، فقط یک زیارت اهل قبور نیست؛ تنها تجدید پیمان با انقلاب و شهدا نیست. اتمسفر خاکی که عطر شهادت می‌دهد، با سنگ‌هایی که رو به آسمان ایستاده‌اند و با مردانی، چون حاجی‌زاده‌ها که جسمشان در خاک، اما روح و یادشان، همیشه در آسمان می‌ماند. بوی اسپند و گل و خاک تازه، آوای دعای ندبه و…

و سپس سکوت!

از اینجا به بعد کاش جهان را سکوتی عمیق می‌بلعید، سکوت پراحترام مردمی که با دل‌های پر از عشق به وحدت مقابل دشمن پشت به پشت رزمندگانشان ایستادند، روایتی زنده از عشق بی‌پایان این سرزمین به فرزندان شهیدش، روایتی که هر جمعه سحر، در گلزار شهدا، از نو نوشته می‌شود.  

انتهای پیام/



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *