صفحه نخست

رئیس قوه قضاییه

اخبار غلامحسین محسنی اژه‌ای

اخبار سید ابراهیم رئیسی

اخبار صادق آملی لاریجانی

قضایی

حقوق بشر

مجله حقوقی

سیاست

عکس

جامعه

اقتصاد

فرهنگی

ورزشی

بین‌الملل- جهان

فضای مجازی

چندرسانه

اینفوگرافیک

حقوق و قضا

محاکمه منافقین

فراخوان رئیس عدلیه به اصحاب رسانه

صفحات داخلی

۳۶ سال قبل؛ روایتی از یک وداع تاریخی

۱۵ خرداد ۱۴۰۴ - ۰۹:۴۲:۲۶
کد خبر: ۴۸۳۹۷۷۵
دسته بندی‌: سیاست ، گزارش و تحلیل
مراسم تشییع بنیانگذار انقلاب اسلامی و وداع بی‌نظیر مردم عزادار با مردی که سیاهی استبداد را شکست و نور آزادی را در دلشان روشن کرد تبدیل به یکی از رویدادهای ماندگار در تاریخ ایران شد.

محمد دانشور - در تنهایی پر هیاهوی خانه‌ام، در سکوت اتاق، قاب عکسِ امام با آن نگاه نافذش و پیشانی تابناک و بلندش به شگفتی؛ روشنایی حافظه تاریکم می‌شود. نقطه روشنایی این اتاق زیر همکف! چهل و دو بهار را پشت سر گذاشته‌ام، اما هر سال وقتی به ۱۴ خردادماه می‌رسیم، هیچ چیز جز حس نوستالوژی توام با غم عمیق و در عین حال غروری از سر شکست ستمگری، که طلایه‌دارش صاحب این نگاه کاریزماتیک داخل قاب است.

نگاه منحصر به فردی که انگار به چشمان اولیا‌الله خیره‌ای. در استقامت، شجاعت، مبارزه، منع سازش و شکست ستمگری؛ فجر پیروزی است. به کیفیتی عجیب در ۱۴ خردادماه به نگاه پیرمرد خیره می‌شوم، آن روز عجیب آرام آرام یادآور می‌شود. انگار همان پسرک خردسال چهار، پنج‌ساله‌ام که روی شانه‌های پدرش سوار بود و چشمش به خیابان‌های تهران دوخته شده بود. دست‌های کوچکم حلقه‌وار دور گردن پدر گره خورده بود، نه از ترس، که از هیبتِ آنچه نمی‌فهمیدم. بوی خاک و اشک در هوای سحرگاهِ چهاردهم خرداد گِره خورده بود. پدر، با صدایی که زیر بار هیجان می‌لرزید، زمزمه می‌کرد: «اماما... اماما ... پیر مرادمون اومد .. خدایا... اماممون داره میاد...»

اقیانوسِ ملت

موج در موج، چون دریا موج مردمی از پی موجی دیگر، سیل‌آسا مردمی عزادار، هرگز هیچ آدمیزاده به زمین چنین غوغایی ندیده، پایین را که نگاه می‌کردم، فقط پا‌ها را می‌دیدم، پا‌های بی‌شمار و سیاه، مثل جنگلی بی‌پایان. بالا را که نگاه می‌کردم، صورت‌هایی را می‌دیدم که با اشک و بغض در هم رفته بود. مادرم کنارمان بود، دستش را محکم روی شانه پدر گذاشته بود، انگار می‌خواست هر سه‌مان را به هم بچسباند تا این موج عظیم ما را نبرد. فریاد‌ها از دور و نزدیک می‌آمد: «خمینی‌ای امام! – فریادی که ته دل همه می‌لرزید، حتی دل کوچک من. یادم هست زنی کنار ما، دستمالش را گاز گرفته بود تا فریاد گریه‌اش بیرون نزند، شانه‌هاش تکان می‌خورد مثل بید. پدرم گفت: «ناراحتن عزیزم. دیدن امام رو دوس دارن...، اما نه خاموش.» آن «خاموش» برایم مفهومی نداشت، فقط می‌دیدم که بزرگ‌ترها، آنهایی که همیشه قوی بودند، امروز مثل بچه‌ها گریه می‌کنند.

امام آمد

ناگهان موجی از هیجان به خیابان تاخت و ملت عزادار را درنوردید. شور حسینی با پیر جماران آمده، هر چه باد سهمگین‌تر می‌شد صدای ملخ‌های هلی‌کوپتر امام نزدیکتر انقدر نزدیک که صدا به صدا نمی‌رسید. فریاد‌ها بلندتر شد: «عزا عزاست امروز روز عزاست امروز...» باد سهمگین آنچنان با گرمای صلات ظهر نیمه خردادماه موج جمعیت را شلاق می‌زد و ول‌وله به پا کرده بود و به این طرف و آن طرف می‌کشاند، اما ریشه‌های این مردم آنچنان خاک را چنگ میزد که جدا شدنی نبود، مثل دریایی که به معجزه شکافته شود، با نشستن هلی‌کوپتر کنار رفت. از لابه‌لای شانه‌های بلند آدم‌ها، چیزی را دیدم که روی دوش‌ها حرکت می‌کرد. پارچه‌ای سفید. پدرم نفسش را حبس کرد و زمزمه کرد: «یا ابا عبدالله... سلام بر تو‌ای امام و رهبر ما...» صدای هق هق گریه از همه سو بلند شد، صدایی که هنوز بعد از سی‌وشش سال در گوشم طنین انداز است. آن پارچه سفید روی دوش‌ها، برای منِ بچه، هم ترسناک بود و هم عجیب. می‌دانستم امام آنجاست، همان که عکسش همه جا بود، همان که پدر و مادر با احترام خاصی اسمش را می‌بردند. ولی چرا همه اینقدر غمگینند؟ چرا او آنجا ساکت خوابیده؟

بلندترین دست دعا

غوغا بود، بی اختیار و بی مهابا مردم بر سر و سینه خود یزدند. صدا‌های مختلفی از میان جمعیت به گوشم رسید که معنایش را آن موقع نمی‌فهمیدم، اما کلماتش در خاطرم حک شد:

- «یا علی بگو بچه! برای امام صلوات بفرست!» (دستی روی سرم کشید)

فردی از میان جمعیت گفت: هر که فرزند خمینی است دست بلند کند و یا علی بگوید:

و بعد اتفاقی افتاد که تا زنده‌ام فراموشش نمی‌کنم. دست‌ها. هزاران هزار دست. مثل جنگلی که یکباره به آسمان رویده باشد. دست‌های پینه بسته کارگران، دست‌های لرزان پیرمرد‌ها و پیرزن‌ها، دست‌های جوانان پر از زخم، دست‌های کوچک بچه‌هایی مثل من که روی شانه پدر‌ها بودند. همه و همه دست‌هایشان را بالا بردند. سکوت عجیبی برای لحظه‌ای افتاد، فقط صدای نفس‌های بریده و ناله‌های خفه شده بود، و بعد فریاد یکپارچه شکست: «یا علی»، صدای میلیونی و واحد ملت ایران بود. آن صحنه باشکوهِ دست‌های رو به آسمان، در ذهن کودکانه‌ام، همیشه تداعی‌گر احترام و عشقی بی‌نهایت بزرگتر از خودم بوده است.

پیرمردی با عصا و یک پای چوبی و آهسته تکرار می‌کرد: «کجایی‌ای امام و سرور ما.» این کلمات ساده، عمیق و ژرفناک در جانم می‌پیچید و سال‌ها بعد فهمیدم فلسفه‌اش چیست!

آتشی ظلم افکن

آه. نفس عمیقی می‌کشم. انگار از یر آن دریای خاطرات سیاهپوش و اشک‌بار، تازه سر برآورده‌ام. اشک، گرم و بی‌اختیار، روی گونه‌ام سر می‌خورد. نه از غم آن روزِ کودکی، که از سنگینی فهم امروزم. آن پسرک کوچک روی شانه پدر، حالا مردی چهل و دو ساله است که می‌فهمد آن روز، چه گوهری را از دست دادند. آن دست‌های رو به آسمان، آن گریه‌های بی‌پروا، آن فریاد‌های از عمق جان... همه و همه برای وداع با مردی بود که برایشان «رهبر» بود. مردی که سیاهی استبداد را شکست و نور آزادی را در دلشان روشن کرد. مردی که بهشان یاد داد سرافراز باشند.

چشمم دوباره به قاب عکس می‌افتد. به آن نگاهِ عمیق و آرامِ امام. به همان نگاهی که آن روز در میان آن همه هیاهو و اندوهِ بزرگ‌ترها، تنها نقطه امن و آشنا برای منِ کودک بود. انگار نگاهش مستقیماً به قلبم خیره شده. دستم را بلند می‌کنم و با نوک انگشت، گرد و غباری را که روی شیشه قاب نشسته، پاک می‌کنم.

سکوت اتاق، پر از حضورِ نگاهِ نافذ امام است. نگاهی که گذشته را به حال پیوند می‌زند و یادآور می‌شود که چراغی که او برافروخت، در دل این ملت، همیشه روشن خواهد ماند.

انتهای پیام/


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *