رؤسای قوه قضائیه وکیل آنلاین مجله حقوقی
شهید ابراهیم هادی
سرباز عراقی گفت: یک ماه قبل، تصویر شما و چند نفر دیگر از فرماندهان این جبهه را برای همه یگان های نظامی ارسال کردند و گفتند: هر کس سر این فرماندهان ایرانی را بیاورد جایزه بزرگی از طرف صدام خواهد گرفت!
کد خبر: ۴۱۱۸۹۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۲۸

چند نفر از بچه ها با گریه داد زدند: جواد، جواد! و به سمت عقب ماشین رفتند! همینطور که بقیه هم گریه می کردند یکدفعه جواد از خواب پرید! نشست و گفت: چی، چی شده!؟ جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه کرد. بچه ها با چهره هایی اشک آلود و عصبانی به دنبال ابراهیم می گشتند. اما ابراهیم سریع رفته بود داخل ساختمان!
کد خبر: ۴۱۱۸۸۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۲۷

یکدفعه از جا پرید و به صورتم نگاه کرد و بی مقدمه گفت: حاج علی، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت می بینی؟!
کد خبر: ۴۱۱۴۳۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۲۶

مادر ابراهیم گفت: ابراهیم دفعه آخر خیلی فرق کرده بود، هر چه گفتم: بیا بریم خواستگاری، می خوام دامادت کنم، اما او می گفت: نه مادر، من مطمئنم که بر نمی گردم. نمی خواهم چشم گریانی گوشه خانه منتظر من باشه!
کد خبر: ۴۱۰۶۸۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۲۵

گردان های خط شکن، برای اینکه زیر آتش نباشند رفتند داخل کانال. با روشن شدن هوا تانک های عراقی جلو آمدند و دو طرف کانال را بستند. دشمن هم کانال ها را زیر آتش گرفته.
کد خبر: ۴۱۰۶۷۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۲۴

تو کوچه راه می رفتم، دیدم یه پیرزن کلی وسایل خریده، نمی دونه چیکار کنه و چطور بره خونه. من هم رفتم کمک کردم. وسایلش را تا منزلش بردم. پیرزن هم کلی تشکر کرد و سکه پنج ریالی به من داد. نمی خواستم قبول کنم ولی خیلی اصرار کرد. من هم مطمئن بودم این پول حلاله، چون براش زحمت کشیده بودم.
کد خبر: ۴۱۰۶۵۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۲۳

در زنگ‌های ورزش همیشه مشغول والیبال بود. هیچ کس از بچه‌ها حریف او نمی‌شد. یک بار تک نفره در مقابل یک تیم شش نفره بازی کرد!
کد خبر: ۴۱۰۶۵۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۲۲

دوستش می‌گفت: با اینکه بعد از آن ابراهیم به ما بسیار توصیه کرد که شرط بندی نکنید، اما یکبار با بچه‌های محله نازی آباد بازی کردیم و مبلغ سنگینی را باختیم! آخرای بازی بود که ابراهیم آمد. به خاطر شرط بندی خیلی از دست ما عصبانی شد.
کد خبر: ۴۰۹۸۰۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۲۱

به ابراهیم که تا آن موقع نمی‌شناختمش گفتم: رفیق، این پای من آسیب دیده. هوای ما رو داشته باش. ابراهیم هم گفت: باشه داداش، چشم.
کد خبر: ۴۰۹۸۰۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۲۰

من از بالای سکو‌ها پریدم پایین. با عصبانیت سمت ابراهیم آمدم. داد زدم و گفتم: آدم عاقل، این چه وضع کشتی بود؟ بعد هم از زور عصبانیت با مشت زدم به بازوی ابراهیم و گفتم: آخه اگه نمی‌خوای کشتی بگیری بگو، ما رو هم معطل نکن. ابراهیم خیلی آرام و با لبخند همیشگی گفت: اینقدر حرص نخور!
کد خبر: ۴۰۹۷۹۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۱۹

دیشب داشتم گوش می‌کردم، یکدفعه مجری رادیو عراق که فارسی حرف می‌زد برنامه اش را قطع کرد و موزیک پخش کرد. بعد هم با خوشحالی اعلام کرد: در این عملیات ابراهیم هادی از فرماندهان ایرانی در جبهه غرب به اسارت نیرو‌های ما درآمده.
کد خبر: ۴۰۴۴۸۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۱۳

اگر به سمت مار شلیک می کردیم عراقی ها می فهمیدند، اگر هم فرار می کردیم عراقی ها ما را می دیدند. مار هم به سرعت به سمت ما می آمد. فرصت تصمیم گیری نداشتیم.
کد خبر: ۴۰۴۴۷۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۱۲

یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه طاهره (س) تشریف آوردند و گفتند: «نگو نمی‌خوانم، ما تو را دوست داریم، هر کس گفت: بخوان تو هم بخوان».
کد خبر: ۴۰۴۴۷۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۰۹

چفیه دستمال گردن نیست بچه‌های رزمنده هر وقت وضو می‌گیرند چفیه برایشان حوله است، هر وقت نماز می‌خوانند سجاده است، هر وقت زخمی شوند، با چفیه زخم خودشان را می‌بندند.
کد خبر: ۴۰۴۴۵۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۰۷

صحنه بسیارعجیبی بود. درحالی که همه ما به گوشه و کنار اتاق خزیده بودیم، ابراهیم روی نارنجک خوابیده بود!
کد خبر: ۴۰۴۴۵۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۰۶

ابراهیم انگار حواسش به حرف‌های من نبود. با نگاهش دوردست‌ها را می‌دید! لبخندی زد و گفت: چی می‌گی! روزی می‌آید که از همین جاده، مردم ما دسته دسته به کربلا سفر می‌کنند!
کد خبر: ۴۰۴۴۵۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۰۵

نماز که تمام شد برگشت به سمت من. دست داد و گفت: آقا رضا رقابت وقتی زیباست که با رفاقت باشد.
کد خبر: ۴۰۴۴۵۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۰۴

امنیت درب اصلی بهشت زهرا از سمت جاده قم به ما سپرده شد. ابراهیم در کنار درب ایستاد. اما دل و جانش در بهشت زهرا بود. آنجا حضرت امام مشغول سخنرانی بودند.
کد خبر: ۴۰۴۴۴۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۰۲

سال‌های آخر قبل از انقلاب بود. ابراهیم به جز رفتن به بازار مشغول فعالیت دیگری بود. تقریبا کسی از آن خبر نداشت. خودش هم چیزی نمی‌گفت. اما کاملا رفتار و اخلاقش عوض شده بود.
کد خبر: ۴۰۴۴۴۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۰۱

این پسر حالت عجیبی دارد؛ من مطمئن هستم که ابراهیم من، بنده خوب خدا می‌شود، این پسر نام من را هم زنده می‌کند.
کد خبر: ۴۰۴۴۴۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۲/۲۹