شهید ابراهیم هادی
هر بار که او را می‌دیدیم با یک مشت پسته و بادام به سراغ ما می‌آمد. خیلی ما را تحویل می‌گرفت. بعد متوجه شدم که با همه اینگونه است.
کد خبر: ۴۳۲۱۰۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۱۱

«یه پیرمرد جلوی مسجد گدایی می‌کرد. خیلی وضع مالیش بد بود. پیرمرد به کف کفش‌هاش اشاره کرد که از بین رفته بود و چیزی برای پوشیدن نداشت.
کد خبر: ۴۳۱۴۱۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۱۰

خیلی‌ها حسرت موها و تیپ ظاهری من را داشتند. ابراهیم نیز خیلی زیبا بود اما ... یکبار که پیش هم نشسته بودیم، دوباره حرف از مدل‌ موهای من شد. ابراهیم جمله‌ای گفت که فراموش نمی‌کنم: «نعمتی که خدا به تو داده را به رخ دیگران نکش»
کد خبر: ۴۲۹۹۹۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۰۸

دستم را مشت کردم و با خودم گفتم با یک مشت او را می‌کشم اما تا در مقابلش قرار گرفتم، یکباره دلم برایش سوخت.
کد خبر: ۴۲۹۹۸۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۰۷

تربیت کردن ابراهیم به‌صورت غیرمستقیم بود. مثلاً هربار که با هم بودیم و یک فقیر می‌دید، پول را به من می‌داد تا به فقیر بدهم. اینطوری خودش گرفتار ریا نمی‌شد و به ما هم درس برخورد با فقیر می‌داد.
کد خبر: ۴۲۹۹۸۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۰۵

پشت میز که نشستم احساس غرور بهم دست داد. گفتم اینطوری از مردم دور می‌شم. برای همین صندلی خودم را آوردم این طرف تا به مردم نزدیک‌تر باشم.
کد خبر: ۴۲۹۹۸۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۰۴

وقتی شجاعت کسانی مثل اصغر و ابراهیم و دیگر سرداران گمنام دستمال سرخ‌ها را می‌دیدیم، ما هم روحیه پیدا می‌کردیم.
کد خبر: ۴۲۸۱۱۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۹

تفاوت ابراهیم با بقیه این بود که برای تمام افراد محل، به‌خصوص جوانان و دوستانش دل می‌سوزاند.
کد خبر: ۴۲۷۴۳۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۷

برای این دوستان ما شبهاتی پیش آمده، اینها بخاطر جو بدی که در مدرسه در مورد شخص آیت‌الله بهشتی وجود دارد سوالاتی دارند. من گفتم شما که اطلاعات بیشتری داری در این موضوع صحبت کنی.
کد خبر: ۴۲۵۵۹۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۶

وقتی سر میز شام نشسته بودیم، ابراهیم به پای من زد و اشاره کرد، بگیر! دستش را از زیر میز جلو آورد و مبلغی را کف دستم گذاشت و با اشاره گفت: «حرفی نزن و برو پول غذا را حساب کن.» هفته بعد دوباره همه ما به چلوکبابی دعوت شدیم. ابراهیم گفت: «امروز مهمان فلانی هستیم.»
کد خبر: ۴۲۵۵۸۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۴

من که از خدا خواستم مثل مادر سادات حضرت زهرا (س) گمنام باشم و دیگه کارم به غسالخانه نرسه.
کد خبر: ۴۲۵۵۷۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۳

صدایش کردم و گفتم: داداش جون، هوا سرده، یخ می‌کنی. چرا توی رختخواب نمی‌خوابی؟ گفت: «خوبه، احتیاجی نیست.»
کد خبر: ۴۲۵۵۷۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۲

حوالی میدان خراسان از داخل پیاده رو با سرعت در حال حرکت بودیم. یکباره ابراهیم سرعتش را کم کرد! برگشتم عقب و گفتم: چی شد، مگه عجله نداشتی؟! همینطور که آرام حرکت می‌کرد، به جلوی من اشاره کرد و گفت: «به خورده یواش بریم تا از این آقا جلو نزنیم!» .
کد خبر: ۴۲۵۵۷۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۲۱

ابراهیم یک طرف و این سه نفر در طرف مقابل ایستادند. بچه‌هایی که برای تماشای والیبال آمده بودند، همگی ابراهیم را تشویق می‌کردند. نمی‌دانید چه شور و هیجانی در سالن ایجاد شد. دست آخر نیز ابراهیم توانست آنها را شکست بدهد! یادم هست علی پروین با تعجب به او نگاه می‌کرد.
کد خبر: ۴۲۴۰۸۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۱۹

بعد از بازگشت آزادگان و نیامدن ابراهیم، حال مادر خیلی بدتر شد. کارش به جایی رسید که سر یخچال می‌رفت و یخ و برفک‌های یخچال را می‌خورد! می‌گفت: قلبم می‌ُسوزد! می‌خواهم کمی آرام شوم.
کد خبر: ۴۲۴۰۷۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۱۸

بعد از پایان برنامه هیئت، ابراهیم برای رفقا شام تهیه می‌کرد. کم‌کم برخی جوانان که به راه‌های خلاف کشیده شده بودند، پایشان به جلسات هفتگی باز شد.
کد خبر: ۴۲۴۰۷۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۱۷

یکی از روحیات پدرم این بود که جلوی درب خانه را معمولاً یک لامپ نصب میکرد تا این کوچه ی باریک و تاریک، روشن شود. هرچند که هفته ای یکبار حداقل، این لامپ را سرقت می کردند! از دیگر ویژگیهای پدر این بود که میگفت: صبح تا غروب، لای درب خانه را باز بگذارید تا اگر کسی، همسایه‌ای، احتیاجی دارد یا چیزی میخواهد راحت باشد.
کد خبر: ۴۲۴۰۷۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۱۶

حتی اسرا هم مجذوب رفتار ابراهیم بودند. کمی هم عربی بلد بود، در اوقات بیکاری می‌نشست و با اسرا صحبت می‌کرد.
کد خبر: ۴۲۴۰۷۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۱۵

ابراهیم وقتی از بازار برمی‌گشت شب بود. آخر کوچه چراغانی شده بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست. رضایت، بخاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده.
کد خبر: ۴۲۴۰۶۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۱۳

علی نصرالله را دیدم. با آن حال خراب آمده بود در راهپیمایی شرکت کند. گفتم: حاج‌علی، تمام این فتنه را شهدا جمع کردند. حاج‌علی برگشت و گفت: مگه غیر از اینه؟ مطمئن باش کار خود شهدا بوده.
کد خبر: ۴۲۲۲۲۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۳/۱۲