پاکت فانتزی برای رشوه

خبرگزاری میزان - کتاب «جان به لب» مجموعه داستانهای قضاتی است که برای تحقق عدل و اجرای عدالت، نکاتی ارزنده را برای مخاطب بیان میکند. این کتاب نگاهی متفاوت دارد به پروندههای قضایی با محوریت و نقشآفرینی قضات که در مسیر صدور یک حکم، داستانهایی که علاوه بر انتقال تجربه اطلاعاتی ارزنده را در اختیار خوانندگان قرار داده و بر پایه مستندات شکل گرفته است.
نگارنده کتاب سعید زارعبیگی روایت جان به لب شدن متهمان در صدور حکم را وجه تمایز دیگر این کتاب میداند.
تنوع خاطرات اعم از جنایی، موادمخدر، خانواده و … با هدف آشنایی مخاطب با گونههای متنوع پروندهها و سختی کار در دستگاه قضا از دیگر ویژگیهای این کتاب است.
وی تاکید دارد که کتاب «جان به لب» روایتکننده نقش قضات در تحقق عدالت در جامعه است که سعی شده در طراحی این کتاب از جلوههای هنری، روایی و ابتکاری استفاده شود تا در مخاطب اثرگذار باشد.
در ادامه داستان « کارت دعوت» از کتاب «جان به لب» انتخاب و برای مطالعه در نظر گرفته شده است.
کارت دعوت
بر اساس خاطرهای از رضا مهدوی
سرباز پاکتی را که برایم ارسال شده بود روی میز گذاشت. بازش که کردم، داخلش چیزی بود شبیه پاکتهای فانتزی پول. روکشی از مخمل بنفش داشت و نخی طلایی و کش مانند. نخ از پشت کیف آمده بود و افتاده بود زیر یک ستاره براق و برجسته نقرهای. آه بلندی کشیدم و پاکت را عقب زدم، اولین حدسی که با دیدن این پاکت در ذهنم جوشید این بود: «تبریک، حضرت آقا! براتون رشوه ارسال فرمودن، اونم با چه سلیقهای و تو چه پاکت باکلاسی! لابد توش یه چک سفید امضاست.» آنچه بیشتر از خود رشوه بهتزدهام کرده بود، انتخاب پاکت فانتزی پول بود برای این کار. دست زیر چانه زدم و عزا گرفتم که چه رفتاری داشتهام که به ذهنشان رسیده است اهل رشوهام.
برای تنظیم شکایت از فرستنده لازم بود محتوای کیف را ببینم تا از رشوه بودنش مطمئن شوم. خواستم آن را باز کنم، اما ترسیدم چنان مبلغ هنگفتی درون کیف باشد که دست و دلم پای تنظیم شکایت بلرزد. برای همین، کیف را گذاشتم گوشه میز تا در اولین فرصت، به اتاق یکی از همکارانم بروم.
در حضورش محتوای کیف را وارسی کنم و شکایتم را همانجا تنظیم کنم. ذهنم هنوز روی پروندهای که مشغول مطالعهاش بودم متمرکز نشده بود که مستخدم دادگستری، چایی بهدست آمد.
- به به! مبارکت باشه! تا باشه از این شادیا باشه!
نعلبکی را روی میز گذاشت و لیوان را رویش. باز مثل همیشه دستش لرزید و چای لمبر زد و ریخت توی نعلبکی.
- اگه عروسی آشنا ماشنایی چیزیه و چایی ریز حرفهای میخوان، در خدمتیم.
موقع رفتن، چهره تأسفآوری به خود گرفت و با ابرو اشارهای کرد به پاکت پول: «دامادو که دیدین، حتما سلام برسونین و از طرف من بهش بگین اول زندگی، خرجای الکی نکن. آقا مهدوی، من که اعتقادم اینکه کارت عروسی خرج الکیه، دور ریختن پوله. خود دانند.»
همین طور افاضات را ادامه داد تا از چارچوب اتاق خارج شد. از حجم زیاد توهمات و شدت جوگیریام متعجب شده بودم. کارت دعوت کجا و پاکت رشوه کجا؟! حالت منگیام که خوابید، دست پیش بردم و کارت دعوت را پیش کشیدم. به ستاره براق رویش دوباره خیره شدم و ماجرابافیهای ذهنیام را مرور کردم. یکدفعه با صدای بلند زدم زیر خنده. آنقدر بیصدا خندیدم که اشکم درآمد. خداراشکر کردم که قضیه رشوه منتفی شده بود.
کش طلاییرنگ را از پشت ستاره آزاد کردم. پاکت باز شد. کاغذ تاشدهای از لای آن افتاد روی میز. قبل از کاغذ، سراغ دعوتنامه رفتم. اسم عروس و داماد با خط نستعلیق روی بدنه داخلی کیف نوشته شده بود. هیچ کدام را نشناختم. از طرفی، آدرس تالار برای شهری بود که در آنجا هیچ فامیل و آشنایی نداشتیم؛ نه من و نه همسرم. با کنجکاوی، تای کاغذ را باز کردم. متنی خوش خط و خوانا، با خودکار آبی نوشته شده بود: «با سلام خدمت مهمان اصلی این مجلس.»
دوباره کارت دعوت را برداشتم. برگشتم سراغ اسم و فامیل عروس و داماد این دفعه دقیقتر و جدیتر گشتم دنبال نسبتی احتمالی. هیچ نسبتی نیافتم. با شگفتی، برای پیدا کردن ردپایی از آشنایی، خواندن را ادامه داد: «کسی که اگر او نبود، درخت زندگی ما به این شکل پا نمیگرفت و چنین ثمرهای نداشت. من مادر عروسم. امیدوارم یادتان باشد. حدود 20 سال پیش، پرونده درخواست طلاق من و شوهرم به شما ارجاع داده شد. قبل از این ارجاع، پرونده طلاق ما سه سال در حال پیگیری و رسیدگی بود. توی این سه سال، اصرار ما برای جدایی روزبهروز بیشتر شده بود، اما شما بهرغم درخواست مؤکد من و شوهرم بابت طلاق، چند جلسه با ما صحبت کردید تا علت اصلی کمرنگ شدن زندگیمان را کشف کنید. گفتید ماجرا از دخالت بیجای والدینتان آب میخورد. برای همین، زمان تلف کردید و در خارج از وقت اداری، پدر و مادر هردومان را دعوت کردید.
حتی یادم میآید مادر و پدرم جلسه اول حاضر نشدند بیایند. این شد که خودتان آمدید در خانهشان و حضوری دعوتشان کردید. آنها هم از روی رودربایستی قبول کردند و برای جلسه دوم آمدند. در خاطرم هست که برای برپایی چند جلسه دیگر با خانوادههایمان، از کارهای شخصیتان زدید تا بتوانید در وقت غیراداری، پای صحبت آنها بنشینید و به آنها مشورت دهید. حاصل همه این صحبتها و پیگیریها، پیشنهاد راهحلهایی بود که باعث شد دوباره زندگی ما به جریان بیفتد و تا الان از زندگی مجددمان کاملاً راضی و خوشحال باشیم. یکی از نتایج این زندگی مجدد دختری است که حالا زمان عروسیاش فرا رسیده.
از خدا متشکرم که شما را در مسیر زندگی ما قرار داد. اگر تلاشهای شما نبود، هرگز شاهد این شادی نبودیم. برای همین، وظیفه دانستم شما و خانواده محترمتان را به این عروسی دعوت کنم. حضورتان در این مجلس خوشحالی ما را دو چندان میکند (یک عذرخواهی؛ چند سالی است که دیگر ساکن یزد نیستیم و مشغلههای قبل از عروسی فرصت مسافرت را از ما گرفته است، وگرنه به یزد میآمدیم و این دعوتنامه را حضوری تقدیمتان میکردیم.)» اشکی که روی گونهام سریده بود به حال خود گذاشتم و بلافاصله از کشو مهر تربت را بیرون آوردم، روی پاکت گذاشتم و سجده شکر کردم.
انتهای پیام/