در کتاب «جان به لب» می‌خوانید؛

این شلاقا زندگی آدما رو تکون می‌دن!

17:05 - 10 فروردين 1402
کد خبر: ۴۷۰۵۴۰۲
این شلاقا زندگی آدما رو تکون می‌دن!
کتاب «جان به لب» مجموعه‌ای از ۳۵ داستان کوتاه واقعی است که تلاش دارد اندکی از پشت پرده‌ها و ماجرا‌های قضات و متهمان را با زبان شیرین داستان روایت کند.

خبرگزاری میزان – کتاب «جان به لب» مجموعه داستان‌های قضاتی است که برای تحقق عدل و اجرای عدالت، نکاتی ارزنده را برای مخاطب بیان می‌کند. این کتاب نگاهی متفاوت دارد به پرونده‌های قضایی با محوریت و نقش‌آفرینی قضات که در مسیر صدور یک حکم، داستان‌هایی که علاوه بر انتقال تجربه اطلاعاتی ارزنده را در اختیار خوانندگان قرار داده و بر پایه مستندات شکل گرفته است.

نگارنده کتاب سعید زارع‌بیگی روایت جان به لب شدن متهمان در صدور حکم را وجه تمایز دیگر این کتاب می‌داند.

تنوع خاطرات اعم از جنایی، موادمخدر، خانواده و … با هدف آشنایی مخاطب با گونه‌های متنوع پرونده‌ها و سختی کار در دستگاه قضا از دیگر ویژگی‌های این کتاب است.

وی تاکید دارد که کتاب «جان به لب» روایت‌کننده نقش قضات در تحقق عدالت در جامعه است که سعی شده در طراحی این کتاب از جلوه‌های هنری، روایی و ابتکاری استفاده شود تا در مخاطب اثرگذار باشد.

در ادامه داستان «شلاق و شلنگ» از کتاب «جان به لب» انتخاب و برای مطالعه در نظر گرفته شده است.

 

شلاق و شلنگ

بر اساس خاطره‌ای از غلام‌حسین حیدری

ماشینم به تپرتپر افتاد. آرام کشاندمش کنار. روی برف‌های لاستیک نخورده شانه جاده ایستاندمش. چله زمستان بود و داشتم از مس سرچشمه می‌رفتم رفسنجان. 20 کیلومتری آمده بودم که نزدیک غروب این طور شد. علتش را هم می‌دانستم: تمام شدن بنزین. البته مقصر اصلی خودم بودم. دو هفته‌ای بود که آمپر بنزین خراب شده بود و برای تعمیرش دست دست کرده بودم، آمپر خراب بود و تمام شدن بنزین را نشان نمی‌داد.

در را که باز کردم، باز سوزناک جاده دانه‌های ریز برف را پاشید داخل. توی برف‌ها قدم برداشتم و خودم را رساندن لب جاده. هر ماشینی که رد می‌شد، دستم را به نشانه کمک بالا می‌گرفتم. سه چهار ماشین بی‌اعتنا گذشتند. خیسی برف از درزهای کفش راه کشیده بود تو و به جورابم رسیده بود. پاهایم از سرما سر شده بودند. همان وقت بود که به خودم قول دادم در اولین فرصت، آمپر را درست کنم. قول دادم هر جای ماشین که خراب شد، تعمیرش را عقب نیندازم. قول دادم…

وسط این قول و قرارها، سمند سفیدی چرخ داد. راه کج کرد و جلوی ماشینم ایستاد. با هیجان، پا تند کردم سمتش. راننده با شتاب پیاده شد و چند قدم جلو آمد تا رسیدیم به هم. توی ماشین که نشسته بود، انتظار نداشتم قدش تا این حد بلند باشد. چهره‌اش 30 ساله می‌خورد. خوش قیافه بود. زیر پالتو خاکستری‌اش کت و شلوار پوشیده بود. انگار به مجلس عروسی یا چنین جایی دعوت بود. سلام گرمی کرد و گفت: «چی شده توی این سرما؟»

نگاه تحقیرآمیزی به ماشینم انداختم:

- آمپر کوفتیش خرابه. متوجه تموم شدن بنزینش نشدم.

لرزی افتاد توی بدنش. دکمه‌های پالتو را بست و شانه‌هایش را جمع کرد تا گرم‌تر شود.

- بطری یا دبه‌ای چیزی دارین که توش بنزین بریزیم؟

وسایلی را که صندوق عقب بود از ذهن گذراندم:

- نه، هیچی.

بی‌معطلی، صندوق عقب سمندش را بالا زد و یک قوطی چهار لیتری روغن موتور بیرون آورد. قوطی را تکان داد. صدای شالاپ و شلوپ آمد. دست‌هایم را جلوی دهان مچاله کرده بودم و داشتم با بخار دهان، گرمشان می‌کردم. مرد سمت بیابان کنار جاده رفت. یک دفعه می‌نشست و دبه را کج می‌کرد توی برف‌ها. جا خوردم از این حرکتش. جلو آمدم و گفتم: «آقا جون! این چه کاری بود؟ شرمنده‌م کردی! خب می‌ذاشتی صبر کنم تا یکی دیگه بزنه کنار.»

خیره شد به غروب. از خورشید پشت کوه، فقط هاله نارنجی رنگش مانده بود.

- الانه که هوا تاریک بشه. توی این سرما هم بعیده کسی نگه داره.

- از صندوق عقب، شلنگی را برای تخلیه بنزین بیرون کشید. دست پیش بردم تا شلنگ را از دستش بگیرم و خودم بنزین بکشم. نگذاشت. دستم را به آرامی پس زد و با لبخند ملایمی گفت: «ماشین خودمه، خودم می‌خوام بنزینشو بکشم.»

روی پنجه‌های پا نشست و یک سر شیلنگ را داد داخل باک. حالا که نشست، دیدم منحنی دور گوش‌هایش از سرما قرمز قرمز شده. آن سرشیلنگ را مک زد. بنزین به جریان افتاد، اما انگار موقع مک زدن، چند قطره‌ای پرید توی دهانش. تا داخل قوطی روغن موتور را با بنزین بشوید و تمامش را پر کند، چند دفعه به دهانش مزه داد و آب دهانش را تف کرد بیرون. آمد کنار باک ماشینم تا قوطی را کج کند توی باک. نگذاشتم:

- این دیگه ماشین منه. بذارین خودم انجام بدم. بیشتر از این خجالتم ندین!

باز هم نگذاشت. با تبسم و لحن شیرینی گفت: «کار را کی کرد؟ آن که تمام کرد.»

قوطی که خالی شد، مقداری پول به او تعارف کردم:

- ببخشین، اگه کمه. هیچ چیزی محبتتون رو جبران نمی‌کنه.

خنده ‌ریزی تحویلم داد:

- من هنوز کلی بهتون بدهکارم. بدهیم با این چیزا صاف نمی‌شه.

از حرفش ماتم برد. چند ثانیه درنگ کرد و گفت: «منو نشناختین آقای حیدری؟»

زل زدم به چهره‌اش. نشناختمش. با گیجی و منگی گفتم: «نه، متأسفانه!»

- شما رئیس دادگاهین، دادگاه کیفری ۲ رفسنجان. درسته؟

سرم را به نشانه تأیید، تکان دادم. چیزی نگفتم و منتظر ادامه حرف‌هایش شدم.

- چند سال پیش، من رو با دوستای نابابم توی پارتی دستگیر کردن.

شما هم به جرم شُرب خَمر، به 80 ضربه شلاق محکومم کردین. تعجبم بیشتر شد. آن‌قدر که دیگر سوز سرما را حس نمی‌کردم. بین ضربه‌های شلاق آن روز و شلنگ بنزین امروز نمی‌توانستم نسبت شفافی برقرار کنم. کسی که من محکومش کرده بودم، طبیعتاً باید با نثار چند فحش و ناسزای سنگین، از کنار ماشینم رد می‌شد و توی دلش می‌گفت: «حقشه». گمان کردم شاید این کار برای این باشد که خجالت زده‌ام کند و شرمندگی‌ام را ببیند.

پرسیدم: «متوجه نمی‌شم. با این توضیحات، چی شد که بهم کمک کردین؟»

مرد، همان طور که برای گرم شدن دستانش، آن‌ها را به هم می‌مالید، گفت: «وقتی حکمم رو صادر کردین، پیشم اومدین و با ناراحتی گفتین که چون خودت اعتراف کردی، چاره‌ای نداشتم که حکم محکومیتت رو صادر کنم. توضیح دادین که این حکم قابل تخفیف نیست و ناچار باید 80 ضربه شلاق رو تحمل کنی، اما قرار شد به مأمور اجرا سفارش کنین تا طوری حکم رو اجرا کنه که کمتر اذیت بشم. همین طور شد. خودتونم با دادستان اومدین و شاهد اجرای حکم شدین.»

ماجرا یادم آمده بود. از اینجا به بعدش، هرچه می‌گفت با سر تأیید می‌کردم.

- وقتی حکم اجرا شد، من رو دعوت کردین به اتاق خودتون، دستور دادین ازم پذیرایی کنن. اونجا بود که نصیحتایی کردین که حال و روز الانم رو مدیون اونم. اونجا گفتین این شلاقا زندگی آدما رو تکون می‌دن؛ حالا بعضیا رو یه عمر، بعضیا رو چند سال، بعضیا رو هم چند ماه و چند روز، ولی عده‌ای هم هستن که فقط موقع شلاق خوردنا تکون می‌خورن. یعنی فقط جسمشون تکون می‌خوره، نه فکرشون. هنوز اول جوونیته پسر، ماشالا دانشجویی و با سواد، اگه می‌خوای جزو کسایی باشی که زندگی‌شون یه عمر عوض می‌شه، باید همین الان تصمیمت رو بگیری.

لرز شدیدی افتاد توی بدنم. با خودم گفتم: «مگه مجبوریم لک لک بلرزیم و وسط این برفا حرف بزنیم؟»

تعارفی زدم که بنشیند توی ماشینم و اشتیاق خودم را برای شنیدن ادامه ماجرا نشان دادم. تشکر کرد. گفت عجله دارد و باید برود. موقع خداحافظی، با خوشحالی دستانم را فشار داد و گفت: «از ادامه ماجرا همین قدر بگم که اون شلاقا و اون برخورد و اون حرفتون تأثیر خودشو گذاشت. مسیرم رو عوض کردم و دور رفیقای نابابم رو خط کشیدم. بعد از فارغ‌التحصیلی، رفتم دنبال کار. الانم ازدواج کردم و از زندگیم راضی راضی‌ام.»

انتهای پیام/


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *