هرچی رو مفتی دادن که نباید خرید

خبرگزاری میزان – کتاب «جان به لب» مجموعه داستانهای قضاتی است که برای تحقق عدل و اجرای عدالت، نکاتی ارزنده را برای مخاطب بیان میکند. این کتاب نگاهی متفاوت دارد به پروندههای قضایی با محوریت و نقشآفرینی قضات که در مسیر صدور یک حکم، داستانهایی که علاوه بر انتقال تجربه اطلاعاتی ارزنده را در اختیار خوانندگان قرار داده و بر پایه مستندات شکل گرفته است.
نگارنده کتاب سعید زارعبیگی روایت جان به لب شدن متهمان در صدور حکم را وجه تمایز دیگر این کتاب میداند.
تنوع خاطرات اعم از جنایی، موادمخدر، خانواده و … با هدف آشنایی مخاطب با گونههای متنوع پروندهها و سختی کار در دستگاه قضا از دیگر ویژگیهای این کتاب است.
وی تاکید دارد که کتاب «جان به لب» روایتکننده نقش قضات در تحقق عدالت در جامعه است که سعی شده در طراحی این کتاب از جلوههای هنری، روایی و ابتکاری استفاده شود تا در مخاطب اثرگذار باشد.
در ادامه داستان «جهنم مفتی» از کتاب «جان به لب» انتخاب و برای مطالعه در نظر گرفته شده است.
جهنم مفتی
بر اساس خاطره ای از محمدحسین بهشتیان
در حیرت بودم که راننده چطور با آن هیکل خُشک و تکیدهاش، ماشین را آن قدر فرز و زل میتازاند. آن روز ماشینم خراب شده بود. توی شهر کار شخصی داشتم. مجبور شدم با تاکسی بروم. بدن راننده نحیف و رنگ پریده بود، تا حدی که پوست دستش چروک افتاده بود و رگهای کبود و برجستهای خزیده بودند رویش. سنش را که پرسیدم، گفت: «قابل شما رو نداره، چهل و پنج.» اما گونههای تورفته و چشمان گودافتادهاش بیشتر نشانش میداد. از طرفی حواسش به مسافران احتمالی راست خیابان بود و کنار هرکدامشان بوق میپراند. از طرف دیگر، کیلومتر مسافرانی که سوار کرده بود از دستش در نمیرفت و کرایهشان را دقیق حساب میکرد. هم فحشهایی را که به رانندگی دیگران میداد، تو نمیانداخت و هم با همه شتاب و گاز و ترمزی که میداد، مسیر صحبتی را که با من داشت، بدون افتادگی، جلو میبرد. از لحظهای که نشستم، صحبتش را شروع کرد: «به نظر میآد بچه اینجا نباشی. چی شده گذرت به تَفت افتاده؟»
سال 84 بود. یک سال از منصوب شدنم به ریاست دادگستری شهرستان تفت میگذشت. برای این که بحثمان عادی پیش برود، گفتم: «با ارباب رجوع سروکله میزنم.»
- عجب! پس کارمندی، بازم صد رحمت به نون کارمندی. از این تاکسی که هیچی واس ما نمیماسه.
و شروع کرد به گفتن سختیهای تاکسیرانی؛ اینکه سر و کله زدن با هزار جور مسافر دردسر میآورد و نشستنِ یکسره پشت فرمان، فلان مرضها را به جان آدمیزاد میاندازد و ... مشکلات و سختیهای کارش را ادامه داد تا بحث را رساند به استهلاک زیاد ماشین. انگار منتظر یک گریز اقتصادی بود، چرا که وقتی بحث به استهلاک بالا و گرانی لوازم یدکی رسید، دنباله را کشاند به دست و پا چلفتی بودن دولت و دزدی مسئولان. خون آمده بود زیر پوست صورتش، بحث گل انداخته بود. چنان اسامی مسئولان را برمیشمرد و مصادیق خلافهایشان را با جزم و قاطعیت بالا میداد که انگار با تکتکشان همدست بوده. مسافرانی هم که جسته و گریخته سوار میشدند، موقع وداع، با تأیید حرف راننده، جایشان را میدادند به نفر بعد.
از قضا، گذر زمان به دادگستری افتاد و از کنارش گذشتیم. راننده با سر اشاره کرد به دادگستری و نُچ نُچی انداخت: «یعنی خدا نکنه سر و کار مردم به اینجا بیفته.»
علتش را که پرسیدم، گفت: «اینا هر کاری خواسته باشن سر ملت میآرن. چنان جون و پول مردم را بالا میکشن که بیا و ببین!» گفتم: «مگه رئیس و مدیر نداره؟ خب، برو حرفات و منتقل کن.»
نفسش را با صدا بیرون داد: «اینجا هم مثل بقیه جاها. ول معطلی داداش! کلاهت افتاد اینجا، فقط گازش و بگیر و در رو.» پرسیدم: «مگه رئیسش رو میشناسی؟» نیشخندکنان گفت: «میگن اسمش بهشتیه. فکر کنم ازحوض کوثر بهشت اومده.»
با دنده، جان تازهای به ماشینش داد و بدون اینکه نگاهش را از جلو بردارد، ذرهای سر چرخاند سمتم:
- این رو بدون، صددرصد با شهید بهشتی نسبت فامیلی داره، وگرنه رئیس نمیکردنش.
هر طور بود، لبخند بیرمقی زدم.
- حالا از دادگستری چی دیدی که دلت پره؟
شروع کرد به شرح ماجرا: «پسرم توی رانندگی جریمه شده بود. بهش گفته بودن جریمهات 30هزار تومن میشه. برای پرداخت جریمه، دوتایی با هم اومدیم دادگستری، من نشستم و با کارمندی که اونجا بود مفصل صحبت کردم. کارمند هم پرونده رو برد پیش رئیس، بعدش که برگشت. دیدیم جریمهمون از 30هزار تومن رسید به 7هزار تومن.»
هاج و واج مانده بودم. نفهمیدم چه چیزی را میخواست برساند.
- خب؟
- خب که خب! خب که نداره دیگه، معلومه. یعنی بین 30 تومن تا هفت تومن و خودشون میخواستن بالا بکشن و بچاپن. خلاص.
لحظهای وا رفتم. به تندی پرسیدم: «مطمئنی؟»
کف دستش را پهن کرد روبهروی صورتم.
- اینا رو مثل کف دست میشناسم سر تا پا یه کرباسن.
رسیدم به مقصد. از مسافرها فقط من مانده بودم. گفتم کنار بزند و کرایهاش را پرسیدم. از مقداری که گفته بود بیشتر دادم. خواست بقیهاش را پس بدهد که نگرفتم.
- عوض بقیه پول، میخواستم دو دقیقه وقتت رو بگیرم.
با تکان سر پذیرفت. از روی تأسف گفتم: «اصلا کاسب خوبی نیستی.»
بهش برخورد.
- چطور مگه؟
کارت شناساییام را دادم دستش.
- بهشتی هستم، رئیس دادگستری تفت.
نگاهش را از عکس کارت شناسایی به من و از من به عکس حرکت داد.
دستش از ترس به وضوح میلرزید.
- بنده نه از حوض کوثر اومدم و نه با شهید بهشتی نسبتی دارم.
راننده، مثل کسی که صاعقه به او زده باشد، خیره شده بود به چشمانم.
- بابت اون جریمه هم وقتی اعتراض شما به من رسید، من بنا به اختیارات خودم، جریمه شما رو که هنوز قطعی و امضا نشده بود، تخفیف دادم. چه 30تومن و چه هفت تومن، همهاش یکسره میرفت به حساب خزانه، خلاص.
به تتهپته افتاد که من را ببخشید و خواهش میکنم حرفهایم را گزارش نکنید و .... گفتم: «من از سهم خودم بخشیدمت، اما سهم اونای دیگهای که غیبتشونو کردی رو میخوای چی کار کنی؟ تازه، این که برای امروز بود، ولی اگه خواسته باشی این حرفا رو هر روز بزنی که واویلا! بهت گفتم کاسب خوبی نیستی. میدونی چرا؟»
مهلت ندادم جواب دهد:
- شما با این حرفات داری الکی الکی و مفتی مفتی برای خودت جهنم میخری. هرچی رو مفتی دادن که نباید خرید.
انتهای پیام/