در کتاب «جان به لب» بخوانید

رازی که تسبیح برملا کرد

14:02 - 20 اسفند 1401
کد خبر: ۴۷۰۲۹۰۲
رازی که تسبیح برملا کرد
کتاب «جان به لب» مجموعه‌ای از ۳۵ داستان کوتاه واقعی است که تلاش دارد اندکی از پشت پرده‌ها و ماجرا‌های قضات و متهمان را با زبان شیرین داستان روایت کند.

خبرگزاری میزان – کتاب «جان به لب» مجموعه داستان‌های قضاتی است که برای تحقق عدل و اجرای عدالت، نکاتی ارزنده را برای مخاطب بیان می‌کند. این کتاب نگاهی متفاوت دارد به پرونده‌های قضایی با محوریت و نقش‌آفرینی قضات که در مسیر صدور یک حکم، داستان‌هایی که علاوه بر انتقال تجربه اطلاعاتی ارزنده را در اختیار خوانندگان قرار داده و بر پایه مستندات شکل گرفته است.

نگارنده کتاب سعید زارع‌بیگی روایت جان به لب شدن متهمان در صدور حکم را وجه تمایز دیگر این کتاب می‌داند.

تنوع خاطرات اعم از جنایی، موادمخدر، خانواده و … با هدف آشنایی مخاطب با گونه‌های متنوع پرونده‌ها و سختی کار در دستگاه قضا از دیگر ویژگی‌های این کتاب است.

وی تاکید دارد که کتاب «جان به لب» روایت‌کننده نقش قضات در تحقق عدالت در جامعه است که سعی شده در طراحی این کتاب از جلوه‌های هنری، روایی و ابتکاری استفاده شود تا در مخاطب اثرگذار باشد.
در ادامه داستان «معمای تسبیح خونی» از کتاب «جان به لب» انتخاب و برای مطالعه در نظر گرفته شده است.

«معمای تسبیح خونی»

بر اساس خاطره‌ای از غلام‌رضا شاکر

قاضی هم آمده بود، مثل نیروی انتظامی و جمعی از مردم شهر. همه آمده بودند؛ مردم برای تماشا، نیرو‌ها برای دور کردن تماشاچیان از جسد و قاضی برای بررسی پرونده قتل. قاضی در حصار امنی از نیروها، پارچه سفید روی جسد را برداشت. در جای جای لباس آسمانی رنگ مقتول لکه‌هایی از خون پخش شده بود. انگار کسی رد شده بود و مشتی از دانه‌های سرخ انار ریخته بود روی پیراهنش.

قاضی برخاست. توی تاریکی کوچه، سر پایین انداخت. چشم تیز کرد و دو سه دور اطراف جسد چرخید. دولا شد و چیزی را از زمین برداشت. دوباره کمر راست کرد و طواف کردن را ادامه داد. هر بار که خم می‌شد، دانه‌های بلوری و نخودی شکلی را برمی‌داشت، تا بار آخر که رسید به یک تسبیح پاره شده. دانه‌ها برای تسبیح بودند. به سر تسبیح کلیدی گره زده شده بود. ایستاد.

چند دفعه سعی کرد برای کشف ارتباط بین تسبیح و قاتل، ذهنش را متمرکز کند، اما نتوانست، یعنی مردم نمی‌گذاشتند. حرف‌های یواش و بلند تماشاچیان، رانندگانی بودند که ناشیانه می‌پیچیدند توی مسیر ذهنش:
- عجب مردی بود! با این‌که هنوز جنازه‌اش روی زمینه، می‌گن روستا‌های اطراف سیاه‌پوش شدن براش.

پیرمردی از عقب، از چشمانی که جلو را می‌دیدند، پرسید: «سکته کرده؟»

جوانی که کنار پیرمرد ایستاده بود، گردن کشید سمت گوش راستش و شمرده گفت: «نه پدرجان. می‌گن کشتنش. معلوم نیست کار کی بوده.»

مردی از همان حلقه جلو زمزمه کرد: «من که چشمم آب نمی‌خوره. کار کارِ پسراشه.»

قاضی دست از تلاش برای جمع کردن ذهنش برداشت. با تظاهر به اینکه دارد اطراف جسد را بررسی می‌کند. خودش را به مردی که آخرین جمله را گفته بود، نزدیک کرد. احساس کرد از ادامه حرف‌های آن مرد شاید سرنخی پیدا شود.

- منم اگه بابام انقدر باغ و املاک داشت، طمع برم می‌داشت.

چند نفر دنباله حرفش را گرفتند:
- بی‌راه هم نمی‌گه. همین آخر عمری، چند بار دعوا کرده بودن با حاجی، سر همین خیرات و مبرات.
- پس حکایتشون حکایت پسر نوحه.

- چی میگین شما؟ بالا سر جنازه و غیبت؟ الفاتحه مع الصلوات!

قاضی صبحِ فردای قتل، هر سه فرزند مقتول را هم‌زمان دعوت کرد، اما هر کدام را در اتاقی مستقل نشاند. قاضی به هر اتاق سر می‌زد، سوالی می‌پرسید و می‌رفت به اتاق بعدی. در دو دور اول، به یک مطلب مشترک رسیده بود.

هر سه اتفاق نظر داشتند که قبل از حادثه، توی حجره پدرشان جلسه گذاشته بودند و بگومگوهایشان با پدر بالا گرفته بود.

پسر‌ها مدت‌ها بود که با پدر بر سر موقوفاتی که انجام می‌داد و خیراتی که هر ساله زیادتر می‌شد، دعوا داشتند. حرفشان هم این بود که «بالاخره ما پسراتیم و صاحب ارث و میراثت. این طور که شما پیش می‌رین، جز هسته‌ای از یه خوشه انگور، که اونم اگه کسی موقع خوردن دربیاره قورتش نده، چیزی به ما نمی‌ماسه.»

قاضی دور سوم را با این سوال شروع کرد: «بعد از جلسه، هرکدوم چه کار کردین؟ موندین یا رفتین؟»

حبیب گفت: «خود حاجی که موند. یه خرده حساب و کتاب بود که می‌خواست انجام بده و بعد بره. بقیه همه رفتیم بیرون.»
قاضی پرسید: «رفتن هر دو تای دیگه رو دیدی؟»

- حسن رو که مطمئنم. آخه هنوز ماشین رو استارت نزده بودم که از جلوم رد شد و رفت، اما حمید رو یادم نیست. من که رفتم، تو ماشینش نشسته بود.
- حمید گفت: «حسن و حبیب سوار شدن و رفتن. خود حاجی هم کار داشت، نرفت.»

- حسن گفت: «خواستیم با هم بریم که بابا گفت توی مغازه کار داره، تا سر کوچه، من و حمید و حسن با هم اومدیم. اولین نفری که رفت من بودم. بقیه رو نمی‌دونم احتمالا اونا هم بعد من رفتن.»
قاضی اولین مورد مشکوک را پیدا کرد. برادر‌ها رفتن حمید را ندیده بودند. برگشت سراغ او. حدس زد شاید حمید منتظر مانده تا پدر بیاید و کار را با او یکسره کند. حدس خود را این طور محک زد: «چرا بعد از رفتن برادرات، تو کوچه وایستادی تا حاجی بیاد بیرون؟ همدستت کیا بودن؟»

حمید جا خورد. دو ابروی ضخیم و سیاهش کشیده شدند بالای پیشانی و نزدیک بود چشمانش از حدقه بیرون بزنند.
- همدست؟ نه به خدا. من کاری نداشتم با حاجی. فقط می‌خواستم باهاش حرف بزنم.

- کجا باهاش حرف زدی؟ در مورد چی؟

رنگ حمید پریده بود. شبیه کودکی خجالتی که معلم، وسط کلاس سوال سختی از او پرسیده باشد.

- توی ماشین نشستم تا بقیه برن. برگشتم پیش حاجی، توی حجره، قرار بود یه چیزی بهش بگم. نمی‌خواستم بقیه هم باشن.
- چی بگی؟

- آقا سُلیمون از تاجرای بزرگ انگور و مرکباته. مثل این که چند باری از خود بابام خواسته بود تا حاجی انگوراش و به اون بفروشه. قیمت خوبی هم می‌داد بابتش، اما بابام زیر بار نمی‌رفت. برای همین، آقا سلیمون من و فرستاد تا با بابام صحبت کنم. اون شبم برگشتم تا درباره همین مسئله با حاجی حرف بزنم، ولی هر کاری کردم، قبول نمی‌کرد. ماجرا خیلی بودار بود.
- اگر این معامله جوش می‌خورد، چیزی هم گیرت می‌اومد؟

حمید چشمانش را بست. آب دهاش را به زحمت قورت داد و چیزی نگفت. قاضی پرسید: «لابد خیلی زیاد. آره؟»

و باز حمید ساکت ماند. قاضی فوری برخاست و با عجله رفت بیرون. قاضی بعد از صحبت با حمید، به مأموران ابلاغ کرد تا کلید وصل شده به تسبیح را به خانه، معازه یا هر ملکی که آقا سلیمون دارد، امتحان کنند. در ادامه گفت: «کلید به هر کدوم خورد، اونجا را برای پیدا کردن مدارک وارسی کنین.»

حدس قاضی درست بود. کلید وصل شده به تسبیح کلید مغازه آقا سلیمون بود. توی مغازه، پیراهنی پیدا شد پر از لکه‌های ریز خون، مثل دانه‌های سرخ انار، قاضی دستور داد آقا سلیمون را دستگیر کنند و برای بازجویی بیاورند دادگاه.

آقا سلیمون تاجری میانسال و قد بلند بود. با مو‌هایی سیاه و سفید و مرتب. ریشش، به جز دور لب‌ها که به حالت پروفسوری پر پشت‌تر جا مانده بود، همه کوتاه و یکدست بود. متهم را که آوردند، اول از ناآگاهی و «روح من از این ماجرا بی‌خبره» و از این حرف‌ها دم زد. بعد که قاضی کلید مغازه و لباس خونی آقا سلیمون را گذاشت روی میز، بدون هیچ تقلایی برای پوشاندن حقیقت، شروع کرد به حرف زدن: «چند سال خودم رو به آب و آتیش زدم تا حاجی رو راضی کنم انگوراش و به من بفروشه. انگوراش بهترین انگور مروسته. حاضر بودم بیشتر از بقیه روش قیمت بذارم، اما حاجی قبول نمی‌کرد و می‌پرسید واسه چی می‌خوای با این قیمت گرون بخری ازم. می‌گفت تا علتش رو نگی، بهت نمی‌دم. انقده اصرار کرد که آخرش از زبونم در رفت و همه‌چی رو لو دادم. بهش گفتم من فقط دلالم و کاری ندارم مشتری برای چی ازم می‌خره. گفتم اینا رو بار می‌کنم و می‌فرستم یه شهر دیگه. اونجا پای این انگورا یه مشتری پولدار نشسته تا همه بارم رو برای ساخت شراب ازم بخره.»

قاضی اشاره کرد به اصل ماجرا: «خودت و حمید، دوتایی، حاجی رو کشتین؟»

- نه حمید کاره‌ای نیست. حمید رو فرستادم تا آخرین تیرم را امتحان کنم. بعد بهم زنگ زد که حاجی راضی نمی‌شه. منم نقشه بعدیم رو اجرا کردم. سریع خودم رو رسوندم سرکوچه. گذاشتم حاجی از حجره بیاد بیرون. یکی از شاگردای هیکلی مغازه‌م را همراه خودم آورده بودم. حجره حاجی ته یه کوچه بن‌بسته. بقیه مغازه‌های توی کوچه بسته بود و اون وقت شب، کسی توی کوچه رفت و آمد نداشت. صبر کردیم حاجی از حجره بیاد بیرون. رفتم جلو و تهدیدش کردم که اگر نفروشی، برات گرون تموم می‌شه. این جوری که باهاش حرف زدم، حاجی یقه منو چسبید. حرف زور توی کتش نمی‌رفت. شاگردم برای این که جدامون کنه، یه مشت محکم زد تو شکم حاجی. به حضرت عباس هیچ‌کدوممون نمی‌دونستیم حاجی بیماری تنفسی داره. مشت رو که خورد، نزدیک بود بیفته. گرفتمش و تکیه‌اش دادم به دیوار، به سختی نفس می‌کشید. از گلوش صدای خس خس می‌اومد. طوری کنارش وایسادم که آدمایی که از سرکوچه رد می‌شن چیزی نبینن. حالش که یه خرده جا اومد، سرفه‌هاش شروع شد. همراه سرفه‌هاش خون می‌پاشید بیرون. بدنش به تشنج افتاد. از ترس، انداختیمش رو زمین و فرار کردیم.

چند ثانیه هیچ حرفی رد و بدل نشد. قاضی در حیرت و اندوه فرو رفته بود و متهم در حسرت و شرم. سکوت جلسه با سوال بعدی قاضی شکسته شد؛ «چی شد که تسبیحت رو جا گذاشتی؟ این تسبیح سرنخ خوبی شد برام.»

- هرجا می‌رفتم، این تسبیح توی دستم بود. خیلی از وجاهت و اعتباری که بین مردم داشتم رو با این اوضاع دیگه ندارم، به خاطر همین تسبیح و قیافه‌ا‌م بود. اون شب وقتی حاجی افتاد روی زمین و خواستم فرار کنم، تسبیح از دستم در رفت و درست افتاد کنار دست حاجی. خم شدم که برش دارم، ولی حاجی محکم اون تسبیح رو چسبیده بود. تسبیح رو اون‌قدر کشیدم تا نخش پاره شد. خواستم دونه‌های تسبیح رو جمع کنم، ولی شاگردم دستمو کشید تا در بریم. فکر نمی‌کردم اون تسبیحی که باهاش کلی عزت و احترام جمع کرده بودم یه روزی هم برسه که بشه مایه بی‌آبروییم.

انتهای پیام/


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *