روایتی از یک فرار دیپلماتیک در کتاب «سیاه چال مستر»
به گزارش خبرنگار گروه فرهنگی ، «سیاه چال مستر» که از آثار ادبیات بازداشتگاهی یا اسارت به شمار میرود درباره ربوده شدن جلال شرفی در پانزدهم بهمن ۱۳۸۵ است. وی حین انجام خدمت دیپلماتیک در خیابان عرصات هندیة بغداد، به دست عدهای تروریست ربوده میشود و در فروردین ۱۳۸۶ از سیاه چال آنها فرار میکند و موفق میشود خود را به سفارت ایران برساند.
در این کتاب به زندگی سخت بازداشتگاهی یک اسیر و نقشه فرار وی پرداخته شده است. سنگ بنای اولیه کتاب «سیاه چال مستر» گزارشی رسمی است که آقای شرفی از این حادثه برای وزارت امور خارجه نوشته است.
در بخشی از این کتاب آمده است: ظهر میشود، بعد از نماز منتظرم نگهبان ناهار را بیاورد، ساعت دو وصفی ناهارم را میآورد. غذا را روی هیتر داغ میکنم و میخورم. یکی دیگر از کپسولها را میخورم.
حدود ساعت سه بعدازظهر وصفی دوباره میآید. اینبار یک ماشین ریشتراش و آیینه همراه دارد. پایین که میآید، بدون اینکه دست و پایم را باز کند، روبهرویم مینشیند و میگوید: «مستر دستور داده موهای شما را بتراشم و محاسنتان را اصلاح کنم.
یک ماشین ریشتراش «موزر» دستش است، آیینه را به من میدهد، یک آیینه گرد با قاب پلاستیکی آبی رنگ است که دسته هم دارد. آرام آن را جلوی صورتم میگیرم. کسی را که توی آیینه میبینم، نمیشناسم! او حدود ده سالی از من بزرگتر است، موهایش جوگندمی و بلند است با صورتی خسته که جای زخمهایش هنوز خوب نشده. آدم را میترساند، هنوز باورم نشده این خودم باشم ولی این قطرههای اشک چه میگویند، که هم صورتم را خیس میکنند، هم صورت آیینه را!
در خیابان عرصات هندیه که مرا از کنار ماشینم دزدیدند اینطوری نبودم! خوب شد آقای مهدوی برگشت و دید که آنها مرا سوار یک بنز استیشن زرهی زیتونی رنگ کردند.
با خودم میگویم؛ اگر الان دخترم زهرا مرا ببیند و نشناسد، دق میکنم. بعد میگویم: اگر هم مرا بشناسد، او دق میکند!
وصفی سریع آیینه را از دستم میگیرد و به زمین میکوبد و میشکند؛ میگوید: «میخواهی اینقدر گریه کنی تا دیوانه شوی!؟» برای لحظهای این دلجویی وصفی به دلم مینشیند. رفتارش نرمتر شده است.