باید پای مردم بایستیم

14:16 - 14 آبان 1396
کد خبر: ۳۶۴۷۴۲
با خنده می‌گوید که قلم در دست دشمن است. به یاد می‌آورم روز ۹ دی ۱۳۸۸ را که در میان جمع میلیونی عزاداران حسینی سخن می‌گفت. ده‌ها هزار تیتر و خبر دروغ و تهمت‌های ناروا تاوان آن سخنرانی است.در یک صبح پاییزی مطبوع در جوار حرم ثامن الائمه(ع) به خدمت آیت‌ الله علم‌الهدی رسیدیم. ترجیح دادم که فارغ از موضوعات روزمره از دورانی بپرسم که امام جمعه مشهد، معاون آموزشی مهم‌ترین و پیشروترین دانشگاه علوم انسانی منطقه غرب آسیا بوده است. به یاد روزهای خوش دانشگاه امام صادق(ع) از حضور اساتید ممنوع التدریس در این دانشگاه پرسیدیم.

باید پای مردم بایستیمبه گزارش گروه فضای مجازی ،با خنده می‌گوید که قلم در دست دشمن است. به یاد می‌آورم روز ۹ دی ۱۳۸۸ را که در میان جمع میلیونی عزاداران حسینی سخن می‌گفت. ده‌ها هزار تیتر و خبر دروغ و تهمت‌های ناروا تاوان آن سخنرانی است. در یک صبح پاییزی مطبوع در جوار حرم ثامن الائمه(ع) به خدمت آیت‌ الله علم‌الهدی رسیدیم. ترجیح دادم که فارغ از موضوعات روزمره از دورانی بپرسم که امام جمعه مشهد، معاون آموزشی مهم‌ترین و پیشروترین دانشگاه علوم انسانی منطقه غرب آسیا بوده است. به یاد روزهای خوش دانشگاه امام صادق(ع) از حضور اساتید ممنوع التدریس در این دانشگاه پرسیدیم.

از نگاه باز آیت‌الله به کرسی‌های آزاد اندیشی و همنشینی علمی با اساتیدی که آیت‌الله حتی اسلامشان را هم قبول نداشت، متفاوت‌ترین گفت‌وگوی آیت‌الله سیداحمد علم‌الهدی را در ادامه می‌خوانید:

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، کشور دچار بلبشو و آشوب شد، اما با حضور مردم در صحنه این بحران فروکش کرد و بسیاری از روحانیونی که در کمیته بودند پایشان به مناصب حکومتی نظیر مجلس، دولت و نهادهای دیگر باز شد. چه شد که بلافاصله بعد از این بحران، شما و آیت‌الله مهدوی‌کنی کار دولتی را رها کردید و به دانشگاه امام‌صادق(ع) رفتید؟

در جواب شما لازم است خاطره‌ای از امام(ره) بگویم. موقعی که کمیته‌چی بودیم. البته اوایل انقلاب اسلامی در کمیته نبودم. در سال ۱۳۵۹ رئیس کمیته منطقه ۱۰ آقای عمید زنجانی بود که از نظر شخصیتی یک شخصیت آکادمیک بود. در عین حال خیلی خسته شده و کار در کمیته برای ایشان مشکل بود. با اصرار ایشان مسئولیت کمیته منطقه ۱۰ به گردن من افتاد. ضرورت‌های انقلاب این اقتضا را می‌کرد. در سال ۱۳۶۰ از یک طرف جنگ متوقف و جبهه کاملاً راکد شده و بخشی از کشور در تصرف دشمن بود و از طرف دیگر داخل کشور هم ترورهایی که منافقین انجام می‌دادند اوج گرفته بود. در حدی بود که یک گشت کمیته که از ستاد بیرون می‌رفت یقین نداشتیم بچه‌ها سالم برگردند. در مجموع وضع، بحرانی بود. خدا رحمت کند مرحوم آیت‌الله مهدوی‌کنی هم وزیر کشور بودند و هم رئیس کمیته انقلاب اسلامی. ایشان دیدند همه روحیه‌شان را از دست داده و خودشان را باخته‌اند. تصمیم گرفتند این گروه را خدمت امام(ره) ببرند! تهران چهارده کمیته داشت و اصطلاحاً به آنها چهارده‌معصوم می‌گفتند، چون اینها هر کاری می‌کردند کسی مؤاخذه‌شان نمی‌کرد. (با خنده)

همه روحیه‌شان را از دست داده و حسابی خودشان را باخته بودند. برای همین آیت‌الله مهدوی‌کنی تصمیم گرفتند اینها را خدمت حضرت امام(ره) ببرند. ایشان می‌خواست اینها از امام(ره) روحیه بگیرند و مطالبی را که دارند با امام(ره) مطرح کنند و حرف‌هایشان را بزنند. یک روز ایشان ما چهارده نفر را خدمت حضرت امام(ره) بردند. کس دیگری جز ایشان و ما چهارده نفر مسئول و سرپرست کمیته‌های تهران نبود. در آن جمع خدمت امام(ره) بنده کوچک‌ترین فرد از نظر موقعیت روحانیت و سن و سال بودم. در سال ۱۳۶۰، ۳۵، ۳۶ سال داشتم. بنده در مقابل علما، بزرگان و ریش‌سفیدانی که رئیس کمیته بودند از همه جوان‌تر بودم و از نظر موقعیت روحانیت به‌حساب نمی‌آمدم و به چشم یک جوان به ما نگاه می‌کردند و اهمیتی برایمان قائل نمی‌شدند. لذا ما حرفی نداشتیم و آن آقایان با امام(ره) حرف داشتند. بعضی‌ها شروع به گله، شکوه و اظهار ناراحتی کردند. جمع‌بندی این گلایه‌ها و شکواییه‌ها این بود که ما رفتیم حوزه درس خواندیم و زحمت کشیدیم تا مسجد، محراب و منبر را اداره و مردم را ارشاد و تربیت کنیم. نیامدیم که قاچاق‌فروش و چاقوکش بگیریم و تفنگچی‌گری کنیم، چون در کمیته عده‌ای تفنگچی دور و برمان داشتیم. مسائل تروریستی، درگیری با منافقین و موضوعاتی از این دست هم مطرح بود. حرفشان این بود که اصلاً چه شد انقلاب به اینجا رسید که ما را از ماهیت‌مان خارج کند و در این مسیر سوق بدهد. این جمع‌بندی کلی، حرف‌ها و گلایه‌های آنها بود، ضمن اینکه هر کدام گلایه‌های شخصی هم داشتند که مطرح می‌کردند. امام(ره) حرف‌های همه را با حوصله گوش دادند. وقتی حرف‌های آقایان تمام شد امام(ره) شروع به صحبت و از اینجا آغاز کردند که آن زمانی که در پاریس بودم فکر می‌کردم اگر این انقلاب به پیروزی برسد یک عده آدم‌های متدین داریم که کشور را اداره کنند. ما هم به حوزه می‌رویم و درسمان را می‌دهیم و کار ارشادی‌مان را در مساجد و منابر دنبال می‌کنیم. منتهی وقتی به ایران آمدم دیدم آن‌قدر آدم متدین که بتوانند کشور را اداره کنند نداریم. یا نیستند یا اگر هستند متدین نیستند. چندتایی که هستند عرضه اینکه مقابل آمریکا بایستند و حکومت کنند ندارند. لذا خودم حوزه و همه چیز را رها کردم و به تهران آمدم و شما هم باید حوزه را رها و کشور را اداره کنید. ما مردم را در عرصه‌ای قرار داده‌ایم و باید پای این مردم بایستیم و چاره‌ای هم نداریم. باید مردم را اداره کنیم و این وضع را بگذرانیم تا ببینیم چه می‌شود.

ما که آنجا حضور داشتیم عده‌ای به حسینیه جماران آمده بودند و می‌خواستند امام(ره) را زیارت کنند و بعد به جبهه بروند. امام(ره) فرمودند اینهایی که دارند شعار می‌دهند و صدایشان می‌آید، جوانند و دارند می‌روند بجنگند و مبارزه کنند. این جنگ به پیروزی می‌رسد و ما پیروز می‌شویم و همین‌ها می‌آیند و جزو نیروهای نظام خواهند شد و نظام را اداره می‌کنند. آن‌وقت ما دنبال درس، بحث، مسجد، پرورش و تعلیم و تربیت می‌رویم. من که نیستم شما دنبال درس و بحث می‌روید. اینجا آیت‌الله مهدوی‌کنی شوخی کرد و گفت: «حضرتعالی! ان‌شاءالله بهشت!» به این ترتیب ایشان با امام(ره) شوخی هم کرد.

فرمایشات امام(ره) نفوذ وحی داشت. گاهی اوقات حرفی که می‌زد در عمق جان و فکر انسان اثر می‌گذاشت و برای فرد ایده‌سازی می‌کرد. امتیازی که حضرت امام(ره) در فرمایشات‌شان داشتند این است که حرفی که می‌زدند برای انسان ایده می‌شد. در آنجا به ذهن من و آیت‌الله مهدوی‌کنی این موضوع آمد که فعلاً آنچه برای انقلاب اسلامی لازم است نیروسازی برای انقلاب است. کار کمیته به جایی رسید که آقای ناطق‌نوری وزیر کشور شد و تصمیم گرفت کمیته را از این جریان خارج کند و کمیته‌ها را زیر نظر وزیر کشور بگیرد و در رأس آنها وزیر کشور باشد. ایشان به طرز نامناسبی کمیته را از آیت‌الله مهدوی‌کنی تحویل گرفت. من هم استعفا دادم و گفتم تا وقتی آیت‌الله مهدوی‌کنی بودند، بودم الان که نیستند بنده هم نیستم. آقای ناطق‌نوری اصرار زیاد داشت که مسئول کمیته مرکز شوم. همزمان با این قضیه جنگ در جبهه‌ها متوقف و راکد شده بود. مرحوم فاکر نماینده امام(ره) در سپاه بود. اینها در شورای سپاه به این جمع‌بندی رسیدند که اگر بنده مسئول بسیج شوم می‌توانم برای جبهه نیرو فراهم کنم و جبهه از این رکود در می‌آید. با توجه به سابقه کاری ما در کمیته منطقه ۱۰ تشخیص‌شان این بود. همان‌جا مرحوم فاکر اصرار کرد که مسئول بسیج شوم. دو مسئولیت پیش آمد از یک طرف باید مسئول بسیج می‌شدم و جنگ در رأس امور بود. از طرف دیگر آقای ناطق‌نوری می‌گفت کمیته‌ها روی زمین است و باید کسی را در رأس کمیته‌ها بگذارم و از شما بهتر کسی را پیدا نمی‌کنم که هم بر کمیته وارد باشد و هم بتواند کمیته را اداره کند. ایشان خیلی مُصرّ بود.

وقتی استعفا دادم با آقای مهدوی‌کنی تصمیم گرفتیم دانشگاه امام‌صادق(ع) را راه بیندازیم، چون آقای مهدوی‌کنی روزی که از نخست‌وزیری استعفا داد و فقط عضو فقهای شورای نگهبان بود، تصمیم‌اش این بود که از دولت و کارهای اجرایی کنار بکشد و دانشگاه را راه بیندازد.

قبل از ریاست آیت‌الله مهدوی‌کنی دانشگاه هیئت امنا داشت؟

ایشان از آنجا تصمیم گرفت دانشگاه را دایر کند، چون در میان هیئت امنای دانشگاه تنها کسی بود که می‌توانست این کار را انجام بدهد. بقیه اعضای هیئت امنا نمی‌توانستند این کار را انجام بدهند. مثلاً ریاست عالی دانشگاه با آقای منتظری بود که نمی‌توانست دانشگاه را راه بیندازد. در هیئت امنا دکتر اسرافیلیان نامی وجود داشت که از طرف هیئت امنا مأمور شد برود و دانشگاه را راه بیندازد. دو سال هم آمد و در این دو سال کارهایی که کرد این بود: در دانشگاه چند اصله درخت گیلاس و بقیه‌اش را هم سیب‌زمینی کاشت. دانشگاه پیش از سر کار آمدن ایشان در نداشت و ایشان در ورودی آهنی بزرگ را هم نصب کرد. کل اینها کار دو ساله آقای اسرافیلیان بود.

آقایان گفتند این، کار آقای اسرافیلیان نیست. باید کسی بیاید که کننده‌کار باشد و بتواند نیرو بیاورد و توجه همه را به دانشگاه جلب کند. این کار خود آقای مهدوی‌کنی است. ایشان هم بدش نمی‌آمد و به نظرش کار خوبی بود. ضمن اینکه ایشان تا کی در دستگاه‌های اجرایی و دولت می‌ماند در حالی که افراد دیگری بودند که می‌توانستند این امور را اداره کنند. بنابراین خودشان تصمیم گرفتند دانشگاه را راه بیندازند.

در نهایت، امرِ بنده دایر به سه مورد شد: یا مسئولیت کمیته را قبول کنم یا به بسیج بروم یا بیایم دانشگاه. اواخر که می‌خواستم استعفا بدهم آقای مهدوی‌کنی بنده را انتخاب کرد و گفت: «تو که می‌خواهی در کمیته نمانی بیا با هم دانشگاه را راه بیندازیم.» بسیاری از جلسات راه‌اندازی دانشگاه را زمانی که هنوز در کمیته بودیم در دفتر آقای مهدوی‌کنی در کمیته برگزار می‌کردیم. در مورد کمیته آقای مهدوی‌کنی آقای ناطق‌نوری را راضی کرد که از ما دست بردارد و گفت: «اگر ایشان بیاید و کمیته را اداره کند بایستی ما دانشگاه را راه نیندازیم، چون ایشان نباشد نمی‌توانم دانشگاه را راه بیندازم و دانشگاه عقب می‌افتد.» نهایتاً آقای ناطق‌نوری راضی شد که جریانش مفصل است. حالا امرِ ما دایر شد بین جبهه و دانشگاه. ما دیدیم اگر به جبهه برویم یک رزمنده می‌شویم و از این طرف هم که نیرو جمع می‌کنیم. ممکن است این کار از ما برنیاید که برای جبهه و جنگ نیرو جمع کنیم، ولی به هر حال به جبهه که می‌رویم. وقتی جبهه تمام شود و به پیروزی رسید و ما برگشتیم، حالا کشور را می‌خواهیم با چه چیزی و چه کسی اداره کنیم؟ آیا می‌خواهیم کشور را با کسانی که از خارج برگشته‌اند اداره کنیم؟ یا افراد لائیکی که در مقابل دفاع‌مقدس بی‌تفاوت بودند و عزیزان ما رفته و جنگیده و اینها با بی‌تفاوتی گوشه‌ای نشسته و درس خوانده‌اند؟ آیا اینها نیروی نظام و انقلاب می‌شوند؟ امر ما دایر شد بین اینکه یک دستگاه نیروسازی برای انقلاب اسلامی راه بیندازیم یا به جبهه برویم. آقای مهدوی‌کنی هم از همه کارهایش دست کشید و گفت این انقلاب نیرو می‌خواهد. سایر مسئولیت‌ها را دیگران انجام می‌دهند. پس ما بیاییم یک دستگاه نیروسازی برای نظام و انقلاب راه بیندازیم. انگیزه ما دو نفر متفق شد و دانشگاه را دایر کردیم تا وقتی جنگ به پیروزی رسید و رزمنده‌ها برگشتند برای اداره نظام نیرو داشته باشیم. ضمن اینکه افرادی هستند که مسئولیت‌های مختلف را بر عهده بگیرند و انجام بدهند، اما کسی این کار را نمی‌کند و این کار روی زمین مانده است. به‌عنوان یک دستگاه مولد نیرو و نیروساز برای انقلاب آیت‌الله مهدوی‌کنی جلو آمد و بنده هم پشت سر ایشان آمدم و این دانشگاه را راه انداختیم. این انگیزه ما برای راه انداختن دانشگاه بود.

همیشه در دانشگاه امام‌صادق(ع) معروف بود که شما مهم‌ترین حامی استادان دگراندیش بودید و اساتیدی در دانشگاه امام‌صادق(ع) تدریس می‌کردند که همه‌جا ممنوع‌التدریس بودند.

دانشگاه را که راه انداختیم، بنایمان بر این بود که نیرو برای انقلاب بسازیم. نیرو هم این‌طور نیست که در حد لیسانس چند تا اصطلاح یاد بگیرد و برود نظام را اداره کند. ما کسی را می‌خواستیم که مدیریت اقتصاد و سیاست کشور را انجام بدهد. پس باید نیروی پرمحتوایی باشد. لذا باید از امکانات آموزش‌های خارجی استفاده کنیم، چون در تخصص آن‌چنان که باید و شاید غنی نبودیم. به این فکر کردیم دانشگاهی راه بیندازیم که بعضی از این بچه‌ها بیرون دکترای‌شان را بگیرند تا هم به روند دکترای خارجی وارد شوند و خواه‌ناخواه در نظام و بین مردم بهتر جا می‌افتند و هم اینها به دانش روز کاملاً مجهز شوند.

برای این امر دانشگاه بایستی عنوانی داشته باشد که فارغ‌التحصیلان‌مان برای گذراندن دوره‌های تکمیلی و بالاتر به هر دانشگاهی که رفتند پذیرش شوند. پس نباید استاد را از فیلتر بگذرانیم، چون اگر چنین کنیم در جهات تخصصی نیروهای‌مان ضعیف بار می آیند و به امکانات بیرونی هم دسترسی ندارند. لذا نظرمان بر این بود فیلتر را از استاد برداریم، منتهی خودمان کاستی را جبران کنیم. یعنی دقت شدیدی روی تربیت دینی بچه‌ها و آموزش آنها داشتیم. حتی مواردی پیش آمد که خودمان وارد قضیه می‌شدیم. مثلاً در مورد واحدهای آموزشی رشته علوم سیاسی یک استادی را آوردیم که اندیشه سیاسی را درس بدهد. ایشان در بین اندیشه‌های سیاسی اندیشه مارکس را هم تدریس کرد. دیدیم او مارکسیست را به دانشگاه آورده است و به بچه‌ها مارکسیست را درس می‌دهد. به او گفتیم تدریس مارکسیست خلاف سیاست‌های ما در این دانشگاه است. حالا که دارید اندیشه سیاسی مارکس را درس می‌دهید نقدش هم بکنید. او هم برای نقد اندیشه سیاسی مارکس حرف‌های لنین بر ضد مارکس را مطرح کرد. (با خنده)

لذا خودمان دست به کار شدیم و در رد اندیشه سیاسی مارکسیسم جزوه‌ای را تهیه کردیم و سیزده نمره امتحان این درس را این جزوه گذاشتیم. این جزوه را یا خودم درس می‌دادم یا کس دیگری تدریس می‌کرد. به این وسیله قدری این خلأ را جبران می‌کردیم. در عین حال آن استاد یک استاد کرسی‌دار به تمام معنای علوم سیاسی بود که نمی‌توانستیم او را از دانشگاه‌مان حذف کنیم، چون با حذف چنین استادی سطح علمی دانشگاه پایین می‌آمد. قدری که پیش رفتیم دیدیم از نظر دروس کارشناسی احتیاجی به اینها نداریم، ولی در دکترا به اینها احتیاج داریم و اگر اینها نباشند سطح دکترای ما پایین می‌آید. دانشکده حقوق دانشگاه تهران دکتر بشیریه را اخراج کرد و چون او اهل همدان بود خواست به دانشگاه همدان برود. نگذاشتیم ایشان به همدان برود و او را به دانشگاه امام‌صادق(ع) آوردیم. با این عنوان آوردیم که بشیریه که الان در اندیشه سیاسی نفر اول کشور است از دست نرود. درس بچه‌های لیسانس را که هنوز پایه‌شان ضعیف است به او ندادیم که بچه‌ها تحت تلقینات او قرار بگیرند، بلکه در مقطع دکترا برایش درس گذاشته بودیم.

رشته فرهنگ و ارتباطات هم در دوره معاونت آموزشی شما تاسیس شد. در این باره هم توضیح دهید.

ما دکترای فرهنگ و ارتباطات را در حالی در دانشگاه امام‌صادق(ع) برقرار کردیم که هنوز این رشته در کشور و حتی در منطقه نبود. رشته فرهنگ و ارتباطات فقط در ایتالیا و برخی کشورهای اروپایی ارائه می‌شد. در برنامه‌ریزی این رشته زحمت زیادی کشیدیم. رئیس شورای برنامه‌ریزی دکتر حدادعادل شد. در مقام ارائه واحدها دیدیم استادی که هم فرهنگ را تدریس کند و هم ارتباطات را نداریم. ما دکتر حمید مولانا را به ایران آوردیم و به اینجا آمد. ما برادران (احمد و محمود) صدری و مجید تهرانیان را که این رشته را در دانشگاه‌های آمریکا تدریس می‌کردند و موافق انقلاب هم نبودند، به تهران آوردیم. با دلار و ارز آزاد به آنها پول می‌دادیم و در اینجا برایشان برنامه می‌گذاشتیم و در واحدهای فشرده‌ای تدریس می‌کردند و می‌رفتند. می‌خواستیم یک‌سری از بچه‌های خودمان را تربیت کنیم و بعد اینها بیایند و رشته فرهنگ و ارتباطات را برای ما راه بیندازند. این دوره را برای بچه‌های تبلیغ‌مان دکترا گذاشتیم. دکتر جبلّی، دکتر آشنا، دکتر رضی و دکتر همایون و آقای سعید مهدوی در این دوره درس می‌خواندند. دکتر فیاض تنها کسی بود که از دانشگاه تهران آمد و چون طلبه بود توانست امتحان بدهد و در کنکور دکترای ما قبول شود. فقط او از بیرون آمد.

آمدن تهرانیان به ایران جوری شد که روزنامه‌های ارزشی و غیرارزشی همگی به ما حمله کردند که تهرانیان را به اینجا آوردید در حالی که او را می‌گرفتند و ممنوع‌الورود بود. می‌گفتند او را به اینجا آوردید و هوایش را داشتید که مشکلی برایش پیش نیاید و کلی هم دلار به او دادید و درس داده و رفته است. در حالی که انگیزه ما چیز دیگری بود و در آن موفق هم شدیم. ضمن اینکه اینها هیچ‌گونه آفتی برای ما نداشتند. فضای ارزشی ما به‌قدری قوی بود و بچه‌های ما نسبت به مسائل انقلاب به‌حدی نیرومند و واکسینه بودند که از اینها هیچ‌گونه ضربه‌ای نخوردیم. درست است فارغ‌التحصیلان ما در جناح‌های مختلف قرار گرفتند، ولی همان‌هایی که در جناح‌های مخالف ما هستند خط قرمزی دارند که از آن تجاوز نمی‌کنند و آن مسئله ولایت و رهبری است و نیروهای ارزشی ما بیش از نیروهای شاذ و نادری هستند که در جریان ارزشی نیستند.

سال‌ها پیش که رهبری انقلاب، بحث کرسی‌های آزاداندیشی را مطرح کردند، جمله‌ای از شما نقل می‌شد که گفته‌اید ما در کرسی‌های آزاداندیشی غیر از اخلاق هیچ خط قرمزی نداریم.

بله، نمی‌توانم که علیه خودم حرف بزنم. وقتی آزاداندیشی است طرف آزاد است. عقیده‌ام درمورد دانشگاه این است که دانشگاه جای تضارب افکار و اندیشه است. نباید در محیط دانشگاه هیچ‌گونه مانع اجتماعی و امنیتی ایجاد کنیم، چون فضای تضارب افکار و آراست. اگر جامعه‌مان با آرا و افکار مختلف ارتباط نداشته باشد جامعه پویایی نخواهد بود و جامعه راکد می‌شود. اگر بگوییم بازار افکار و اندیشه‌ها آزاد و همه چیز همه جا باشد افراد منحرف می‌شوند. پس میدانی را برای تضارب افکار و آرا لازم داریم که این میدان دانشگاه و حوزه است. در حوزه و دانشگاه باید تضارب افکار و آرا اتفاق بیفتد، ولو کسی که می‌خواهد ضد خدا حرف بزند به کرسی آزاداندیشی حوزه و دانشگاه بیاید و در آنجا حرف بزند و بگوید خدا را قبول ندارم و علیه خدا هم حرف می‌زنم. فقط مسائل اخلاقی، حدود افراد و امنیت آنها رعایت شود. این‌جور نباشد که وقتی کسی در کرسی آزاداندیشی حرفی زد فردایش بازخواستش کنند که چرا این حرف را زدی. فرد از نظر حرف زدن امنیت داشته باشد و از نظر اخلاقی با او برخورد نشود که به محض اینکه حرف زد بگوییم تو کافر، نجس و... هستی و بیرونش کنیم. نباید این‌جوری باشد.

در دانشگاه امام‌صادق(ع) استادی را آوردم که وقتی در اتاقم چای می‌خورد به اکبر آقای قهوه‌چی می‌گفتم استکانش را آب بکش و اصلاً نجس بود، ولی او را به دانشگاه آورده بودیم و درس می‌داد. در عین حال محکم هم مقابلش ایستاده بودیم. بشیریه سر کلاس به دانشجوها گفته بود تا حالا آخوندی به متعادلی و آزاداندیشی فلانی ندیده‌ام که خیلی قشنگ با آدم می‌نشیند حرفش را می‌زند و بحث و فضای باز بحث را حفظ می‌کند. منتهی موقع اجرا و عملیات همینی هستم که هستم. در عین حال دانشگاه محیطی باز است و باید فضای تضارب افکار و اندیشه‌ها را ایجاد کرد و نباید جلوی اندیشه و فکر را گرفت، مگر در جای مسموم‌کننده. جای مسموم‌کننده جایی است که ممکن است افراد از موقعیت‌ها سوء‌استفاده کنند. مثلاً یک معلم ریاضی در حین درس ریاضی مباحث سیاسی کشور و نظام را زیر سوال ببرد. یعنی در کلاس ریاضی بحث سیاسی کند. این درست نیست. بحث سیاسی‌ات را بکن، اما در مقابلت کسی باشد که جوابت را بدهد.

با مجموعه مباحثی که طرح کردید، دلیل فضای تبلیغاتی که علیه شما و بزرگوارانی همچون شما شکل گرفته‌است چیست؟

کسی شیطان را خواب دید که آدم بسیار خوشگل و زیبایی است. به شیطان گفت: «چطور تو این‌قدر زیبا هستی؟ همیشه تو را با دندان‌های گرازمانند و قیافه‌های کریه و زشت به تصویر می‌کشند. چطور تو این‌قدر خوشگلی؟» شیطان جواب داد: «قلم دست دشمن است!» (با خنده)

وقتی قضایا در برخوردهای سیاسی بیفتد همین اتفاق می‌افتد. افرادی که الان جریان رسانه‌ای دستشان هست و در عرصه رسانه خوب می‌توانند کار کنند طبیعی است اینها از هر کسی چهره‌ای که خودشان می‌خواهند و دقیقاً چهره غیرواقعی است می‌سازند. یک اسم فضای مجازی، فضای مجازی و اسم دیگرش فضای غیرواقعی است. الان این‌جوری شده است. این یک بُعد بسیار مؤثر و قوی جنگ نرم دشمن است. باید در مسائل رسانه به این نکته توجه کنیم که دشمن برای اینکه رسانه‌های مزدور و همسو با خودش در کشور و دنیا را توسعه بدهد و ترویج کند اخبار را از آنها نقل و اینها را مبدأ خبر معرفی می‌کند. با توسعه‌ای که رسانه‌های خارجی دارند وقتی یک سایت، رسانه، تشکیلات اجتماعی یا فضای مجازی را به‌عنوان مبدأ خبر در خبرگزاری‌های بزرگ دنیا مطرح کردند، آن از آنجا مطرح و طبعاً مراجعه‌کننده و مخاطبش هم بیشتر و آن ترویج می‌شود، بعد منویاتی که دارند از این طریق توسعه می‌دهند. آنها از این معبر چهره‌سازی می‌کنند. و الا بررسی کنید غالب خطبه‌هایی که در نماز جمعه می‌خوانم، مخصوصاً خطبه‌های دوم تحلیلی است. برعکس برخی، بنده تقویم روز را نمی‌گویم و یک موضوع را بحث و آن را تحلیل و استدلال می‌کنم. هیچ‌کس تحلیل و استدلال ما را نقد نمی‌کند. می‌گردند در خطبه جمله تیزی را پیدا می‌کنند و اول و آخرش را می‌زنند و آن جمله تیز را منتشر و طبیعتاً چهره نامتعادلی از بنده معرفی می‌کنند. این کار را می‌کنند و قلم هم دست دشمن است. ناجوانمردانه‌ترین برخوردها در فضاهای حقیقی و مجازی برخورد سیاسی است. یعنی حرف و کلام طرف را با یک برخورد سیاسی منتشر کنند.

در شهری منتشر کرده‌اند بنده ضد فردوسی هستم. هرچه هم گفته‌اند دروغ است. گفته می‌شود شعر فردوسی را روی دیوار نوشته‌اند و بنده گفته‌ام پاکش کنید. در صورتی که تازه بعد از یک هفته بنده فهمیدم بین شهرداری و آستان قدس اختلافی بوده و مسؤولان وقت آستان قدس شعر فردوسی را از دیوار آستان قدس پاک کرده است.

در این میان تازه خبرش را شنیدم و چنین دروغی را به بنده نسبت دادند. تا حدی که رئیس‌جمهوری که به اینجا آمد و سخنرانی کرد گفت: «تو ضد ادب و فرهنگ هستی! چرا با فردوسی دشمنی؟» یا دانشگاه فردوسی و دانشگاه علوم‌پزشکی سر تابلوی دانشگاه اختلاف داشتند. اینها در مورد تابلوی دانشگاه به یک جمع‌بندی رسیدند. باز هم دروغی را به من نسبت داد، در حالی که اصلاً خبر نداشتم. بعد از دو ماه فهمیدم تابلوی دانشگاه عوض شده است.

پس از پنج شش ماه فهمیدم این تعویض تابلو با توافق دانشگاه علوم‌پزشکی و دانشگاه فردوسی بوده است. اصلاً چه ربطی به من داشت. دروغ بخش عمده اخبار را دربرمی‌گیرد و در چنین شرایطی اخبار دروغ را پخش می‌کنند. دروغ دیگری که نسبت داده‌اند این است که فلان کس گفته است اگر زن‌ها با عرب‌هایی که از عراق می‌آیند مباشرت جنسی کنند ثواب دارد، به‌خاطر اینکه اینها از کربلا آمده‌اند. یا به دروغ حرف‌هایی را به بنده نسبت می‌دهند که مثلاً روزی خدمت آقا مهمان بودم و سفره آماده‌ای مملو از غذا از آسمان پایین آمده است! دروغ‌هایی که از اصل کذب هستند.

یا اینکه به شما نسبت می‌دهند که گفته‌اید ائمه‌جمعه و نمایندگان ولی‌فقیه هر شهر امامزاده هستند.

گفته بودند «امام‌جمعه هر شهر امامزاده زنده آن شهر است.» در حالی که اصل قضیه این بود که جلسه مجریان و رؤسای ستادهای نماز جمعه بود. آنها از سراسر استان آمده بودند و به اینها گفته بودم احترام امامزاده را متولی دارد. این مَثَل معروفی است و شما احترام امام‌جمعه را دارید، چون امامزاده شما امام‌جمعه است. با این مثال در آن جلسه حرف زدم. بعد این‌طور پخش شد که امام‌جمعه، امامزاده است!

برخورد سیاسی به این نکبت‌باری و ناجوانمردی نشان می‌دهد نمی‌توانند فرد را از میدان سیاسی خارج و در مقابلش مقاومت کنند و موضع‌گیری‌های سیاسی او را پاسخ بدهند. برای همین دست به این کارهای ناجوانمردانه می‌زنند و دروغ می‌گویند و می‌خواهند با دروغ چهره او را مخدوش کنند و به هم بزنند. نهایتاً نتیجه‌اش چنین می‌شود.

شاید این دروغ‌ها تلافی سخنرانی شما در روز ۹ دی است.

همین جنگ است. برای ما مهم نیست. وقتی رزمنده به میدان جنگ می‌رود تیر و ترکش و سنگ می‌خورد. قبول دارم یک جبهه است و باید بایستیم. هیچ‌کدام از اینها ما را وادار به عقب‌نشینی نمی‌کنند.

آزاداندیشی، احساس مسئولیت و سختگیری در کار را چگونه با هم جمع می‌کنید؟

ما بنده تکلیف و اصول هستیم. یکی از دوستان که رئیس یکی از دانشکده‌های دانشگاه امام‌صادق(ع) بودند و خیلی با هم رفیقیم به من گفت: «تو خیلی آدم خوبی هستی، اما بعضی وقت‌ها انگشت در چشم آدم می‌کنی!» گفتم اگر آدم خوبی هستم چرا باید انگشت در چشمت بکنم؟ بنده پای اصولم ایستاده‌ام و رفاقت را با کار و امور دینی مخلوط نمی‌کنم.

رفیق صمیمی و گرمی هم هستم تا جایی که اصولم لطمه نخورد. وقتی پای اصول آمد وسط دیگر رفیق نمی‌شناسم. مقابل همین رفیقی که سال‌ها با هم رفیق بودیم و به هم علاقه داشتیم سر اصول می‌ایستم. نه‌تنها رفیقم درباره بچه‌ام هم همین‌طور هستم.

بنده جایی که چیزی مقابل اصول و مبانی‌ام باشد مقابل همه، حتی بچه‌ام می‌ایستم. چون، بنده تکلیف و اصول هستیم، تکلیف و اصول‌مان هر چه باشد پای آن می‌ایستیم. اصلاً معنا و تفسیر «أَشِدَّاءُ عَلَی الْکُفَّارِ رُحَمَاءُ بَیْنَهُمْ» همین است. آدم اصولی دارد و پای آنها می‌ایستد. کسی که بخواهد به اصولم لطمه بزند مقاومت می‌کنم و مقابلش می‌ایستم. تکلیف ما امر به معروف و نهی از منکر است.

بنده بی‌پروا نهی از منکر می‌کنم. ملاحظه نمی‌کنم چه کسی خوشش می‌آید و چه کسی بدش می‌آید. جایی که منکر شرعی است مقابلش می‌ایستم. در خطبه نماز جمعه حداقل تکلیف برای امام‌جمعه نهی از منکر است. اینها منافاتی با آزاداندیشی ندارند.

در عین حال که به همه اندیشه‌ها احترام می‌گذارم و مقابلشان تواضع می‌کنم، اما روی اصولم هم ایستاده‌ام و اجازه نمی‌دهم اصولم لطمه ببیند یا ضربه بخورد. در تکلیف هم همین‌طور. هرچه تکلیف و واجب الهی بر من اقتضا کند می‌ایستم. محکم مقابل ترک حرام می‌ایستم.

ماجرای دستگیری اشرف ربیعی، همسر مسعود رجوی در انتخابات اولین دوره مجلس

در شماره ۵ «روایت امروز» روایتی ناقص از ماجرای دستگیری اشرف ربیعی، همسر مسعود رجوی در روز انتخابات اولین دوره مجلس شورای اسلامی توسط کمیته انقلاب اسلامی منطقه ۱۰ منتشر شده که بخش‌هایی از آن تناسبی با واقعیت نداشت. در حاشیه گفت‌وگو با آیت‌الله سیداحمد علم‌الهدی از ایشان خواستیم که اصل ماجرا را تعریف کند. این روایت کوتاه را در ادامه می خوانید:

اسفند ماه ۱۳۵۸ بود و قرار بود اولین دوره انتخابات مجلس برگزار شود. منافقین هم در این انتخابات لیست داده و بسیار فعال بودند. آن زمان با نیروهای متمرکز منطقه خودمان ـ که یک‌سری جوانان و نیروهای فرهنگی‌مان بودند ـ فعالیت‌های فرهنگی پراکنده در سیاهکل، ترکمن‌صحرا و خلق مسلمان در آذربایجان انجام می‌دادیم. در واقع نوعی مبارزه با گروه‌هایی بود که آنجا به‌وجود آمده بودند. آن موقع آقای عمید رئیس کمیته منطقه ۱۰ بود. بنده دیدم الان وقتی است که می‌توانیم از منافقین در مقابله با خودشان شواهدی به‌دست آوریم، در واقع یک جهاد سیاسی. بنده به آقای عمید گفتم: «شما فردا، یعنی روز انتخابات، مسئولیت کمیته را برای یک روز به ما واگذار کنید.» خودش دنبال چنین پیشنهادی بود و ناراحت بود که چطور می‌شود مسئله انتخابات را در منطقه جمع کرد، چون همه‌کاره کمیته بود و کمیته باید امنیت صندوق‌ها را برقرار کند و جلوی تقلب‌ها را بگیرد. پاسدارهایی که به کمیته آمده بودند اهل برخورد فیزیکی بودند و این‌جور نبودند که سیاست بلد باشند. برای مقابله گروهی داشتیم که وقتی به آقای عمید پیشنهاد دادیم، ایشان از خداخواسته پذیرفت و گفت: «خیلی خوب شد. شما فردا مسئول کمیته بشو و در منطقه انتخابات را جمع کن که لااقل در این منطقه در انتخابات خرابکاری نشود.» ایشان ساعت هم تعیین و از چهار صبح تا دوازده شب مسئولیت ریاست کمیته را به من واگذار کرد. بنده تمام نیروهایم را به کمیته منطقه ۱۰ آوردم. همه بچه‌های دانشجو، تحصیلکرده، باسواد و وارد به مسائل سیاسی و فرهنگی بودند و همراه پاسدارهایی رفتند که برای امنیت صندوق‌ها می‌رفتند. به آنها گفته بودم شما فقط مراقب تقلب باشید، مراقب چیز دیگری نباشید. آن‌ها با دقت اوضاع را زیر نظر گرفتند. با مراقبتی که اینها می‌کردند هر متقلبی پیدا می‌شد. عده‌ای می‌آمدند برای افراد لیست بنویسند و اینها مچشان را می‌گرفتند که تو چه کاره هستی آمدی لیست بنویسی. آن‌هایی را که می‌گرفتند تحویل پاسداری می‌دادند که مسئول امنیت بود و او هم اینها را به مرکز کمیته منطقه ۱۰ منتقل می‌کرد. افرادی که از منافقین می‌گرفتند و به آنجا می‌آوردند، بلافاصله از آنها یک عکس می‌گرفتیم، آن‌ها را بازجویی می‌کردیم و نام و نشان و آدرس خانه‌شان را می‌پرسیدیم. مثلاً در بازجویی متوجه می‌شدیم منزل طرف تهرانپارس است. از او می‌پرسیدیم تو که خانه‌ات تهرانپارس است در میدان شوش چه کار می‌کنی؟ اگر می‌خواستی کمک کنی همان تهرانپارس کمک می‌کردی، چرا تا میدان شوش آمدی؟ بازجویی‌ها بسیار سطحی انجام می‌شد. در آنجا تقریباً لو داده می‌شد که طرف آمده است تقلب کند. با عکس و بازجویی‌هایی که از آنها امضا می‌گرفتیم آنها را در زندان نگه می‌داشتیم. در این قضایا بچه‌ها گروهی را گرفتند که یکی دو نفر از کادر مرکزی منافقین در آن حضور داشتند، مثل شیرمحمدی و افرادی که مشخص بود عضو کادر مرکزی منافقین هستند. این گروه متشکل از سه چهار تا مرد و یک زن بودند. آن زن را که دیدم فهمیدم اشرف ربیعی است. اسمش مستعار بود و اسم دیگری گفت. بچه‌های کمیته هم گفتند که این اشرف ربیعی است. آن دو سه تا مرد اسم‌هایشان را گفتند و معلوم شد کادر مرکز منافقین هستند. سه چهار تا کادر مرکزی با یک خانم معلوم است که آن زن اشرف ربیعی زن مسعود رجوی است. این‌ها را گرفتیم و بازجویی کردیم. آن خانم یک آدرس کشکی به ما داد اسمش را هم که مستعار گفته بود، ولی بقیه گفتند ما اعضای مرکزی سازمان مجاهدین خلق هستیم و در مورد آن خانم هم از آنها اقرار گرفتیم که او با شماست.

این‌ها را در کمیته منطقه ۱۰ نگه داشتیم تا شب شد. ساعت ۱۰ شب به بچه‌های خودمان گفتیم شما اینها را ببرید و برسانید، چون بچه‌های کمیته ممکن است به هوای اینکه طرف اشرف ربیعی است بزنند او را بکشند و مصیبت می‌شود. این‌ها که از گاراژ فروتن ـ که مرکز کمیته منطقه ۱۰ آنجا بود ـ درآمدند و وارد میدان خراسان شدند هفت هشت ده ماشینی را که بچه‌های ما اینها را در آن گذاشته بودند اسکورت کردند. این‌ها را بردیم و تحویل کمیته مرکز دادیم. رهایشان نکردیم. افرادی که آنجا بودند می‌گفتند خود مسعود رجوی در کمیته مرکز منتظر اینها بود. ساعت دوازده شب هم کار را تحویل دادیم. همه عکس‌ها و بازجویی‌ها را درآوردیم و فردا همه آنها را در ورقه‌های A۳ بزرگ چاپ و منتشر کردیم. بعداً معادیخواه با مسعود رجوی مناظره‌ای داشت و در مناظره‌اش اینها را نشان داد. گفت نفرات شما رفتند و این‌گونه پای صندوق تقلب کرده‌اند. مسعود رجوی در این باره هیچ جوابی نداشت بدهد. این‌ها به‌عنوان مدرک و سند برای معادیخواه در آن مناظره به درد خورد.

 

 

منبع:قدس آنلاین

 

 



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *