دستی دستی زندگی ام را خراب کردم

3:55 - 29 دی 1395
کد خبر: ۲۶۸۸۲۹
خودم دستی دستی کاری کردم که زندگی ام تخریب شد.
دستی دستی زندگی ام را خراب کردمبه گزارش گروه جامعه ،«زندگی خوبی داشتم. دستی‌دستی آن را خراب کردم.» حسین این جمله را می‌گوید، دستش را داخل موهایش می‌کند و ادامه می‌دهد: «ای کاش می‌توانستم به عقب برگردم و اشتباهاتم را تکرار نکنم. حیف، حیف...»

35 سال دارد و به‌ علت قاچاق موادمخدر بازداشت شده و ناامیدانه منتظر است تا حکمی برایش صادر شود. سال گذشته بازداشت و به‌دلیل حمل صد گرم مواد مخدر و با دستور بازپرس روانه زندان شد. هفته گذشته نوبت محاکمه اش بود و در انتظار حکم دادگاه است.

حسین در حالی که نگران آینده است، از گذشته‌اش می‌گوید: مغازه موبایل فروشی داشتم و چرخ زندگی‌ام را می‌چرخاندم. نمی‌دانم از کجا بگویم. راستش را بگویم یا دروغ؛ ولی باید راستش را بگویم. می‌خواهم اگر کسی این مطلب را خواند به راه اشتباهی که من پا گذاشتم پا نگذارد. دو سال پیش با مرد جوانی به نام حبیب آشنا شدم. او خیلی خوش‌تیپ و پولدار بود. مشتری ویژه‌ام شده بود، هر ماه گوشی‌اش را عوض می‌کرد و با ماشین‌های مدل بالا به مغازه‌ام می‌آمد.

با هم دوست صمیمی شده بودیم و ابتدا فکر می‌کردم کارخانه‌دار است، ولی بعد از این‌که خیلی دوست شدیم، او عنوان کرد که خلاف می‌کند، تصمیم گرفتم کمی از حسین فاصله بگیرم، ولی او دست‌بردار نبود و آن‌قدر در گوشم خواند که این کار پر از پول است و می‌توانم با چند ماه خلاف برای خودم آپارتمان بزرگ‌تر و ماشین لوکس بخرم که ناخواسته خام حرف‌هایش شدم و بدبختی‌ها آغاز شد.

حسین به من مشتری معرفی می‌کرد و آنها به مغازه‌ام می‌آمدند و مواد را می‌گرفتند. ابتدا می‌ترسیدم و کمی عذاب وجدان داشتم ولی نان حرام آدم را از عذاب وجدان می‌اندازد، پس از چند ماه توانستم برای خودم ماشین صد میلیونی بخرم و همچنان طمع و خلاف چشمانم را کور نگه داشته بود، سر سال نشده خانه‌ام را عوض کردم و خانه بزرگ‌تری خریدم تا این‌که دو مرد جوان برای خرید مواد به مغازه آمدند و وقتی جنس را به آنها دادم، سردی دستبند را دور دستانم احساس کردم. همه بدنم یخ کرده بود و توانی برای حرکت نداشتم. وقتی ماموران بقیه مواد را پیدا کردند، فهمیدم که به آخر خط رسیدم.

آنجا بود که متوجه شدم دیگر همه چی برای من به پایان رسیده و راه فراری ندارم. وقتی به زندان افتادم و زن و بچه‌ام برای ملاقات آمدند از شدت شرمندگی حتی به چشمانشان نگاه نکردم. همیشه وسوسه باعث می‌شود چشم روی واقعیت و انتهای خط بسته شود. چندبار که خلاف کنی دیگر ترس نداری و فقط به فکر پول هستی.

می‌ترسم که دیگر نتوانم زن و بچه و خانواده‌ام را ببینم. آبرویم رفته و معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظارم است. هم‌بندی‌هایم می‌گویند اعدام می‌شوم ولی ناامیدانه امید دارم.

براساس سرگذشت «د. ر»
انتهای پیام/ 

برچسب ها: سرگذشت

ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *