چند نفر از بچه ها با گریه داد زدند: جواد، جواد! و به سمت عقب ماشین رفتند! همینطور که بقیه هم گریه می کردند یکدفعه جواد از خواب پرید! نشست و گفت: چی، چی شده!؟ جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه کرد. بچه ها با چهره هایی اشک آلود و عصبانی به دنبال ابراهیم می گشتند. اما ابراهیم سریع رفته بود داخل ساختمان!
کد خبر: ۴۱۱۸۸۵
تاریخ: ۲۷ فروردين ۱۳۹۷ - ۰۲:۰۵