حرم امن الهی/ حج ساده و بدون تشریفات علی هاشمی

23:00 - 18 مرداد 1400
کد خبر: ۷۴۸۱۳۸
دسته بندی: سیاست ، دفاعی و مقاومت
هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.

 - شهید «علی هاشمی» از جمله کسانی است که با شنیدن «أین عمار» سر از میان نیزارهای هور بلند کرد و به ندای مظلومیت ولی زمان خود لبیک گفت. هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.

کتاب هوری که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است، به بخشی زندگی‌نامه و خاطرات سردار فاتح «هور»، شهید سرلشکر علی هاشمی می‌پردازد.  در سلسله برش‌هایی، به بازخوانی این کتاب می‌پردازد.
 

***

حرم امن الهی/ حج ساده و بدون تشریفات علی هاشمی

الموت لصدام

همسفران حج
یک قسمت از اعمال حج را انجام دادیم و از حرم برگشتیم. یک ماشین عراقی که خیلی گلی بود، به صورت اتفاقی جلوی ما سبز شد. احمد که می‌خواست یک جوری حرصش رو خالی کنه رفت و شروع کرد روی ماشین جملاتی نوشت.

هر چی حاج علی اصرار کرد که ننویسد آخر کار خودش را کرد و نوشت «الموت لصدام!»
 
همون موقع یک عراقی آمد و بالای سرش ایستاد و دست‌هاش رو گذاشت به کمرش. بعد با عصبانیت به احمد نگاه کرد. احمد که سایه عراقی رو دید سرش رو بلند کرد تا ببینه چه خبر شده. مرد هیکل‌دار عراقی با عصبانیت فریاد زد: بخوان.

احمد هم که نمی‌خواست کم بیاره گفت: من نوشتم که تو بخوانی. حاج علی که دید اوضاع خوب نیست و ممکن است موقعیت ما به خطر بیفته رو کردبه عراقی و گفت:
«شما مسلمان هستید و آمدید مکه، ما هم مسلمانیم. درست نیست اینجا با هم دعوا داشته باشیم».
 
خلاصه حاجی کلی براش صحبت کرد تا از خر شیطون اومد پایین و رفت. بعد به احمد گفت: «احمد دیگه از این مشکلات درست نکن. الان من بودم که نجاتت دادم. بعداً معلوم نیست کسی باشه یا نه؟»
 
بین عرفات و منا همه ماشین‌هایی که زائر‌ها را می‌بردند لب‌به‌لب پر بود. خیلی‌ها هم از ماشین آویزان بودند. ما هم که گروهی نداشتیم، به یکی از ماشین‌ها چسبیدیم و سعی کردیم سوار بشیم!

احمد که پاش مجروح بود، پایین ماند و دستش را به ماشین در حال حرکت گرفت. پاش روی زمین کشیده می‌شد. حاجی لبه ماشین ایستاده بود و نگاهش می‌کرد و می‌خندید. از چشم‌های احمد التماس می‌بارید.

حاجی دستش رو به فاصله دوری از احمد گرفته بود و می‌گفت بیا بالا! احمد هم تا می‌خواست دست حاجی رو بگیره حاجی دستشو عقب‌تر می‌کشید و می‌گفت: «حقته، خوبه! آنجا بلبل‌زبانی می‌کنی؟ می‌تونم دستت رو بگیرم، اما خب، نمی‌گیرم».
 
احمد تو اون وضع گفت: بابا حالا وسط دعوا نرخ تعیین نکن. کمک کن بیام بالا.

بالاخره حاجی دستشو گرفت و اومد بالا، اما هنوز نیامده شروع کرد به شوخی کردن و... حاجی گفت: «قضا نمی‌شه احمد آقا. حداقل بگذار چند دقیقه بگذره. البته من که می‌دونم تو درست نمی‌شی. باید می‌گذاشتم همون طوری یه لنگه پا بدوی!»
 
٭٭٭

در حج معنویاتی که حاجی و بچه‌ها داشتند یک طرف، اتفاقات جالبی هم که پیش می‌آمد و شوخی‌های بچه‌ها هم یک طرف!

اعمال حج را به جا آورده بودیم و در مسجدالحرام نشستیم. برادر کوسه‌چی با اضطراب و نگرانی آمد و گفت: احمد، توی نماز طواف نسا شک کردم. چه کار کنم؟ حاجی یک‌دفعه زد زیر خنده و گفت: «بنده خدا، دیگه زنت برات حرامه تا سفر بعدی».
 
احمد که دید اضطراب کوسه‌چی بیشتر شده، روحانی را که در گوشه‌ای از مسجد نشسته بود نشان داد و گفت که برو بپرس. وقتی رفت، حاجی به احمد گفت: «نگذاشتی یک کمی جلز و ولز بکنه‌ها. الان حاج آقا مسئله‌اش رو میگه
و خیالش راحت می‌شه».
 
احمد هم به شوخی گفت: شرمنده که نگذاشتم شما شاهد جلز و ولز باشید. حاجی هم گفت: «اشکالی نداره، باشه برای یک وقته دیگه».
 
بعد از آن، تکبیرةالاحرام نماز را که گفتند، همه برای نماز جماعت آماده شدیم و در صف ایستادیم. قبل از آنکه نیت بکنیم نگاهمان به گربه‌ای افتاد که داشت از بین صف نماز، رد می‌شد. احمد طاقت نیاورد و دستش را بلند کرد تا گربه را بزند و از صف بیرونش کند. حاجی متوجه قصد احمد شد و دست احمد رو از پشت گرفت و گفت: «هذا حَرَم آمِناً اینجا حرم امن الهیه. نمی‌گی چرا با این گربه‌ها کاری ندارند». احمد که تعجب کرده بود گفت: چی می‌گی؟ یعنی تا این حد؟
 
حاج علی گفت: «بله هذا حرم آمِنا، حق نداری مگسی رو روی بدنت بزنی». برای ما جالب بود، حاجی نه تنها یک فرمانده موفق بود، به احکامش هم به خوبی تسلط داشت.

سفر حج برای علی، بعد از آن همه نگرانی و شب‌ها و روز‌های دلهره، خیلی لازم بود. به فرودگاه که رسیدند دیگر از پوشش بیرون آمدند.

جودی و سید صباح دنبال حاج علی رفتند که حالا دیگه حاجی شده بود. هنوز جودی به خاطر درمانش تهران بود که حاجی برگشت.

حاجی اول رفت منزل آقای توحیدی و تبرُکی‌های مکه را داد. اون بنده خدا هم از اینکه حاجی در مکه به یاد او بوده خیلی خوشحال شد. بعد از آن به سمت اهواز آمد.

در خانه بچه‌ها خیلی شلوغ می‌کردند. همه خواهر‌ها و فامیل‌ها جمع بودند. ننه هم شام مفصلی آماده کرد.

حاج علی جلوی در رسید. همسرش زینب را جلو بُرد تا پدرش را ببیند. اما زینب شروع به جیغ و داد کرد و طرف حاجی نرفت!

خواهر گفت: از بس باباش رو ندیده نمی‌شناسه! بچه تقصیر نداره.

حاجی هم لبخندی زد و گفت: «خب؛ من هم یک کاری بلدم که باباش رو بشناسه.» بعد در ساک رو باز کرد و عروسکی را که برای زینب خریده بود نشانش داد. زینب با دیدن عروسک خندید و جلو آمد و رفت بغل حاجی.

بعد حاجی گفت: «خب بقیه هم بیاین. هر کس هر چیزی می‌خواد برداره من برای کسی به اسم، چیزی نگرفتم. دیگه خودتون با هم کنار بیایین.» خیلی ساده و بی‌تشریفات رفت و همانطور هم برگشت.
 
 
انتهای پبام/


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *