از مسجد تا فوتبال؛ نگاهی به زندگی سردار فاتح «هور»

23:00 - 03 خرداد 1400
کد خبر: ۷۲۷۲۰۳
دسته بندی: سیاست ، دفاعی و مقاومت
هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.

- شهید «علی هاشمی» از جمله کسانی است که با شنیدن «أین عمار» سر از میان نیزارهای هور بلند کرد و به ندای مظلومیت ولی زمان خود لبیک گفت. هوری حکایت مردی است که هور را پل پیروزی کرد و تا پایان کار، بر سر این پیمان ایستاد. او تا لحظه آخر در هور ماند تا مشعل هدایتی باشد برای راهیان نور و همه آیندگان.

کتاب هوری که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است، به بخشی زندگی‌نامه و خاطرات سردار فاتح «هور»، شهید سرلشکر علی هاشمی می‌پردازد.  در سلسله برش‌هایی، به بازخوانی این کتاب می‌پردازد.
 
***
 

مسجد

نادر هاشمی (برادر)، مادر و دوستان شهید

 
علی با وجود محرومیت‌ها خیلی با استعداد بود، خوب درس می‌خواند. خیلی بااستعداد و شاگرد ممتاز بود. به هم سن و سال هایش در یادگیری درس کمک می‌کرد.
 
در زمانی که خیلی‌ها به درس و مدرسه اهمیت نمی‌دادند، علی شاگرد اول در درس و اخلاق و حتی فوتبال بود. برای همین همه‌ی بچه‌های حصیرآباد او را به عنوان الگو قبول داشتند.
 
همیشه وقتی را برای تدریس به دوستانش اختصاص می‌داد. اما در کنار همه فعالیت هایش حضور در مسجد امام علی (ع) و امام سجاد (ع) حصیرآباد جای خودش را داشت.
 
این گونه شخصیت انقلابی علی در مسجد شکل گرفت.
 
علی در همه‌ کارهایش نظم داشت. مراقب خواهر و برادرهایش بود. به وضع درسی آن‌ها رسیدگی می‌کرد.
 
از طرفی علی بسیار انسان باادبی بود. او به همه ما درس اخلاق و ادب می‌داد. من هیچگاه ندیدم در حضور پدرمان پایش را دراز کند.
 
این ویژگی‌ها بود که علی را اسوه و الگوی بچه‌های محل کرده بود.

انگار شده بود خادم مسجد! بار‌ها می‌شد که سر می‌چرخاندم، ولی علی را در خانه نمی‌دیدم، اما می‌دانستم که باز رفته مسجد.
 
در مسجد هم هر کاری که زمین می‌ماند به دست علی انجام می‌گرفت. از نظافت تا گفتن اذان و....
 
یک بار در ماه رمضان حالش خیلی بد شد. هر چه اصرار کردم روزه ات را افطار کن؛ قبول نکرد.
 
دیدم یک دفعه بلند شد و راه افتاد! پرسیدم علی جان کجا؟ از جوابش تعجب کردم، آخه می‌خواست بره مسجد!
گفتم: با این حال و احوال؟! گفت: «بله می‌رم مسجد و خوب می‌شم».
 
تا نیمه شب چشم انتظار نشستم. وقتی دیدم نیامد، بلند شدم و چادر سر کردم ِو رفتم مسجد. دیدم مشغول شستن حیاط مسجده!
 
گفتم: علی جان خوبی؟ بهتر شدی؟! گفت: «بله، آمدم مسجد و نماز خواندم، بعد قرآن و دعا و... الان هم که می‌بینی، خوب شدم!»
 
من دیگه چیزی نمی‌توانستم بگویم، فقط گفتم: الحمدلله.
 
از دیگر فعالیت‌های علی این بود که روی درب خانه تابلویی زده بود. رویش نوشت: «تقویتی درس زبان، در مسجد امام علی (ع) ساعت دو تا چهار، ساعتی ده تا صلوات، قبولی با خدا». آن زمان علی کلاس زبان می‌رفت، از بقیه‌ی بچه‌ها قوی‌تر بود. از طرفی شاگرد اول مدرسه بود. با این کلاس، خیلی از بچه‌های محل را جذب مسجد کرد.
 
«شهباز» اسم تیم فوتبال محله‌ی حصیرآباد بود. علی کاپیتان تیم شهباز بود.

فوتبالش حرف نداشت. اما فوتبال هدف اول زندگی علی نبود. این نوجوان که سختی‌های زیادی در زندگی کشیده، هر زمان وقت اذان می‌شد، بازی را تعطیل می‌کرد و خودش کنار زمین فوتبال اذان می‌گفت.
 
یک بار بازی مهمی داشتیم. بچه‌ها توی زمین فوتبال جمع شدند، غلام همه را از نظر گذراند. فهمید علی نیست. رو به من کرد و گفت: «برو علی رو صدا کن وگرنه امروز می‌بازیم».
 
وقت زیاد نداشتیم. به سرعت رفتم به طرف خانه‌ی علی. در زدم. برادرش در را باز کرد. گفت: علی رفته مسجد.
 
تا مسجد دویدم. دیدم که درب مسجد بسته است. در را که هل دادم باز شد. دیدم علی شیلنگ به دست، داشت مسجد را آب و جارو می‌کرد. خیلی گرم از من استقبال کرد، برای همین اصلاً یادم رفت برای چه کاری آمده بودم. شروع کردم به کمک. چند دقیقه‌ بعد یک باره از جا پریدم و داد زدم: «علی... فوتبال... غلام...».
 
دستپاچگی مرا که دید، گفت: «چه خبره، چیه؟» گفتم: غلام، من رو فرستاد دنبالت. بازی شروع شده. بازیکن کم داریم.
 
خونسرد و آرام گفت: «همین؟! نگران نباش. اول باید کار اینجا تموم بشه بعد می‌ریم».
 
چنان با آرامش حرف زد که دلشوره ام از بین رفت. علی بعداً آمد توی بازی و همه چیز را درست کرد.
 
 
 
 


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *