برگی از کتاب «آرام جان»: من و خیلی از رفقام دلی و آرمانی کار کردیم

3:45 - 30 مرداد 1399
کد خبر: ۶۴۸۵۰۱
دسته بندی: فرهنگی ، عمومی
«کتاب آرام جان» روایت زندگی شهید مدافع حریم امنیت، محمدحسین حدادیان است که در انتشارات شهید کاظمی منتشر شده.

- «کتاب آرام جان» روایت زندگی شهید مدافع حریم امنیت، محمدحسین حدادیان است که در انتشارات شهید کاظمی منتشر شده.

در این خبر قصد داریم با بخشی از کتاب «آرام جان» که به زندگی شهید مدافع حریم امنیت، محمدحسین حدادیان پرداخته است آشنا شویم، این کتاب شاهد چند فصل است که در ادمه فصل اول آن را با هم مرور می‌کنیم:

سرم درد می‌کرد برای پخش اعلامیه

دوستی داشتم به اسم مولود. می‌رفت دانشگاه تهران. خانه ما نزدیک بود به دانشگاه. گاهی می‌آمد دیدنم. بدش نمی‌آمد که بعضی از شب‌ها هم پیشم بخوابد. یک روز دعوتم کرد مهمانی خانه خاله‌اش. مجتبی رفته بود کلاس سوم. امتحانش را بهانه کردم. وقتی رفت، مجتبی پایش را کرد توی یک کفش که ما هم باید برویم پیش خاله مولود. گفتم: امتحان داری! رفت توی اتاق و تند تند درس‌هایش را خواند آمد که حالا زنگ بزن بگو ما هم می‌آییم. رفتم سر خیابان. در کیوسک زرد تلفن سکه انداختم بوق نخورد. سکه‌ام را خورد. چند تا مشت حواله کردم به سینه استنلس استیلش. بی فایده بود. ته کیفم سکه دیگری پیدا کردم. تا کسی آن طرف خط جواب دهد، سیم مارپیچ سیاه گوشی را دور انگشتم تابیدم. وقتی صدای تق سکه آمد تلفن وصل شد. خود مولود گوشی را برداشت. گفتم: من نازی آباد رو بلد نیستم. راهنمایی کرد. گفت: پسرخاله‌ام رو می‌فرستم ایستگاه اتوبوس دنبالت.

پیاده شدیم. این طرف آن طرف را نگاه می‌کردم. با خنده به مجتبی گفتم: نکنه خاله یادش رفته نکنه ما رو اینجا کاشته. بالاخره پیدایش شد. تیپ و قیافه‌اش شبیه بسیجی‌ها بود. از هم کلامی با هم طفره رفتیم. از برچسب دیگران می‌ترسیدم. پسرخاله مولود دست مجتبی را گرفت و جلو شد. من هم سر به زیر پشت سرشان؛ مثل موسی و دختران شعیب. وقتی رسیدیم خیلی زود از جلوی چشممان پنهان شد. رفت در اتاق خودش. من و مولود بودیم؛ دو خانم مطلقه و دودختر مجرد. نرفتم قاتی خاله زنک‌بازی‌های بقیه. خیلی خانم نشستم کنار خاله و شوهر خاله مولود. از زندگی‌ام گفتم و از زندگی‌شان شنیدم. لابه لای صحبت‌هایشان متوجه شدیم پسرشان. فرهاد دو سال پیش ازدواج ناموفق داشته است.

بعد از شام ظرف‌ها را بردم داخل آشپزخانه. زن‌ها زیرزیرکی می‌خندیدند: هر کی اینجا ظرف بشوره عروس این خونه می‌شه. رو ترش کردم. با اخم وتخم گفتم: پس خوب بسابید ببینم بخت کدومتون باز می‌شه!.

شب که برگشتم خانه تازه متوجه شدم کیفم را جا گذاشته‌ام. فردا صبح به مولود زنگ زدم. گفتم: داری میای دانشگاه کیف منم بیار! ذوق زده خواند: بادابادا مبارک بادا ایشاالا مبارک بادا! لبخند ریزش را می‌توانستم تصور کنم. اجازه ندادم به شوخی‌اش ادامه دهد. نمی‌خواستم رو بدهم دستش.

شوخی شوخی جدی شد. دو سه روز بعد مولود رسمی آمد خواستگاری. ذوق زده می‌گفت: فرهاد تو رو پسندیده! از طرفی هم می‌گفت: فرهاد آه من الله نداره بیکارم هست! ازش پرسیدم: رابطه‌ش با خدا و اهل بیت چطوره؟



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *