در کتاب «جان به لب» می‌خوانید؛

پدر مانده بود و دخترک شش ساله معتاد به قلیان!

16:29 - 11 فروردين 1402
کد خبر: ۴۷۰۵۵۰۳
پدر مانده بود و دخترک شش ساله معتاد به قلیان!
کتاب «جان به لب» مجموعه‌ای از ۳۵ داستان کوتاه واقعی است که تلاش دارد اندکی از پشت پرده‌ها و ماجرا‌های قضات و متهمان را با زبان شیرین داستان روایت کند.

خبرگزاری میزان – کتاب «جان به لب» مجموعه داستان‌های قضاتی است که برای تحقق عدل و اجرای عدالت، نکاتی ارزنده را برای مخاطب بیان می‌کند. این کتاب نگاهی متفاوت دارد به پرونده‌های قضایی با محوریت و نقش‌آفرینی قضات که در مسیر صدور یک حکم، داستان‌هایی که علاوه بر انتقال تجربه اطلاعاتی ارزنده را در اختیار خوانندگان قرار داده و بر پایه مستندات شکل گرفته است.

نگارنده کتاب سعید زارع‌بیگی روایت جان به لب شدن متهمان در صدور حکم را وجه تمایز دیگر این کتاب می‌داند.

تنوع خاطرات اعم از جنایی، موادمخدر، خانواده و … با هدف آشنایی مخاطب با گونه‌های متنوع پرونده‌ها و سختی کار در دستگاه قضا از دیگر ویژگی‌های این کتاب است.

وی تاکید دارد که کتاب «جان به لب» روایت‌کننده نقش قضات در تحقق عدالت در جامعه است که سعی شده در طراحی این کتاب از جلوه‌های هنری، روایی و ابتکاری استفاده شود تا در مخاطب اثرگذار باشد.

در ادامه داستان « دختر طلاق» از کتاب «جان به لب» انتخاب و برای مطالعه در نظر گرفته شده است.

 

دختر طلاق

بر اساس خاطره‌ای از محمد حسین باقر اتابک

-  باباجون، می‌شه یه قلیون بگیری؟

پدر به خیال این که دخترش مشتاق تماشای قلیان است. همان‌طور که به خودش روی تخت سفره‌خانه کش و قوس می‌داد، گفت:« خوشگلم، همین الان نشستم روی تخت. نذار برای دیدن یه قلیون، دوباره پاشم برم دم صندوق و یه قلیون سفارش بدم.»

پدر ابروهایش را کشید سمت تختی که چند جوان نشسته بودند و قل قل قلیانشان چهچهه قناری سفره‌خانه را محو کرده بود.

-  روی اون میز رو نیگا کن. چند تا قلیون گذاشتن. از همین جا هرچی خواستی، به قلیونشون نیگا کن.

دختر بچه گردن کج کرد و التماس‌آمیز گفت:« نه، نمی‌خوام ببینمشون. می‌خوام بگیری بیاری اینجا.»

پدر پقی زد زیر خنده.

-  هوای خالی رو هم به زور می‌دم به ششام. چه برسه این به این که بخوام قلیونم بکشم. موقع جوونی، قبل از ازدواج با مادر... چی بگم؟ اصلا ولش کن بابا. هروقت یاد اون زنم می‌افتم، حالم بد می‌شه.

خیره شد به جعبه دستمال کاغذی روی تخت:

-  جوونیم رو ریختم به پاش. چه فایده؟ هیچ وقت قدر محبتم رو ندونست.

بدون اینکه که سرش را تکان دهد، مردمک چشمانش را از دستمال کاغذی چرخاند سمت دخترش. صورت دختر هنوز به خواهش نشسته بود. دید توی چشمانش خیسی اشک حلقه زده و نزدیک است سرریز شود. دلش به رحم آمد. با خودش گفت: «بعد شیش ماه، با کلی منت‌کشی از مادرش تونستم دو ساعتی رو با دخترم باشم. حالا که با همیم حیفه ناراحتیش رو ببینیم. خب، چیه مگه؟ ازم خواسته قلیون بگیرم و یه پکی بزنم، اونم ببینه و بخنده که باباش بلده قلیون بکشه. با یه قلیون کشیدن، زمین که به آسمون نمی‌آد.»

-   باشه، بابا جون. تو بردی. من تسلیم. همین جا بشین تا یکیش رو بیارم.

لب‌های دختر به لبخند نمکینی باز شد و پلک‌هایش را چند بار باز و بسته کرد تا خیسی چشمانش را بگیرد. پدر در برابر ناز و عشوه‌های تنها دخترش نمی‌توانست استقامتی به خرج دهد. دادگاه به واسطه طلاق، حضانت و سرپرستی دخترش را تا هفت سالگی به مادر داده بود و پدر سعی داشت در این دو ساعتی که برای ملاقات به دست آورده بود، تمام دل‌خوشی‌های دختر شش ساله‌اش را برآورده‌ کند.

دست پیش برد و سر چوبی شیلنگ قلیان را برداشت. پک کوتاهی زد و به یاد جوانی، چشمانش را بست و گردنش را بالا داد. خواست دود قلیان را از شیار لبش بیرون دهد که سرفه‌اش گرفت. میان سرفه، دود از حلق و دهانش بیرون جست. چشمانش را بست. داشت به زور به دهانش مزه می‌داد که یک دفعه سرچوبی شیلنگ از دستانش بیرون کشیده شد. در دلش خوشحال شد که دخترش ناراحتی بابا را ندیده و اسباب ناخوش احوالی را از او دور کرده است. داشت گلویش را می‌خراشید و صدایش را صاف می‌کرد که یک هو قل‌قل قلیان پیچید توی گوشش. به تندی سر چرخاند. خشکش زد. اتفاقاتی پیش چشمانش رقم خوردند که مجبور شد همه را مکتوب کند و به دادگاه تحویل دهد تا ضمیمه دادخواستش باشد. دادخواست برای این که حق حضانت و نگهداری از فرزند، از مادر گرفته شود.

قاضی موقع بررسی دادخواست و قبل از شکل‌گیری جلسات دادگاه، برگه ضمیمه را توی دست گرفت و شروع کرد به خواندن: «سرم را که چرخاندم، تعجب کردم. دیدم دخترم سر چوبی قلیان را روی لب‌هایش گذاشته و دارد پک می‌زند. بعد، مقداری از دود قلیان را از دماغش داد بیرون و شروع کرد مابقی دود را به شکل حلقه حلقه بیرون دادن. من که از ناراحتی زیاد، حیرت کرده بودم، تمام بدنم بی‌حس شده بود و توان انجام کاری را نداشتم. همین‌طور مشاهده کردم. دخترم آن‌قدر قلیان کشید که بی‌حال شد و حتی شلوارش را خیس کرد.»

قاضی آرنج‌هایش را روی میز گذاشت. انگشتانش را توی هم گره کرد و سرش را تکیه داد روی آن‌ها. چشمانش را بست و تصویر چند پرونده‌ای را که قبلا بررسی کرده بود، پشت پرده سیاه پلک‌هایش مرور کرد؛ تصویر ساق پاهای کبود و ورم کرده پسرکی شش ساله که مادرش آن چنان او را زده بود که موقع حرکت شل راه می‌رفت، تصویر دخترکی که آن‌قدر از دوری پدر گریه کرده و رنج کشیده بود که از فشار عصبی گردنش قفل می‌شد و انگشتان دستش را نمی‌توانست به راحتی تکان دهد و ده‌ها تصویری که با همه تفاوتشان، یک اشتراک تلخ داشتند؛ قربانی شدن کودکان طلاق پای لج‌بازی و جهل والدینشان.

تلخی این تصاویر هیچ‌گاه از کام قاضی نرفته بود، حتی زمانی که رأی به سلب حضانت از مادر یا پدری ناباب داده بود. می‌دانست این کودکان، حتی با داشتن سرپرستی دلسوز، پا در مسیر گذاشته‌اند که رنج‌های جسمی و روحی سرنوشت محتوم آینده‌شان خواهد بود. تنها تسکین قاضی همین بود که تا سرحد توان، برای سلب حضانت از پدر یا مادری جفاکار، قدمی بردارد و مسیر سخت زندگی این کودکان را هموارتر کند.

در دادگاهی که برای این دادخواست تشکیل شده بود، نوبت رسید به دفاع مادر: «این مرتیکه چشم نداره ببینیه من روی پای خودم وایسادم. فکر می‌کنه چون وضع مالیش خوبه، می‌تونه بچه رو از چنگم دربیاره. جناب قاضی، من برای رفاه بچه‌ام از کله سحر می‌زنم بیرون تا کار کنم و منت کسی رو نکشم.»

مکثی کرد و چهره درهم کشید و با دست به شوهر سابقش اشاره کرد: «حالا ایشون اومده و می گه دخترم قلیون‌کش حرفه‌ای شده. خب معلومه! اگه اون این حرفا رو نزنه، پس کی بزنه؟ دخترم پیشم می‌مونه و خودم بلدم به خوبی ازش نگهداری کنم.»

جلسه اول دادگاه تمام شد، آن هم با ادعای مادر که دادخواست شوهر سابقش صحنه‌سازی و سیاه‌نمایی بود. نتیجه اولیه واضح بود. دادخواست پدر هیچ مدرک معتبری نداشت و نمی‌توانست به سلب حضانت منجر شود. اتمام جلسه اول آغازی بود برای ذهن‌مشغولی‌های قاضی، افکار و سوال‌های متراکمی از پرونده برجای مانده بود و تا روشن و شفاف نمی‌شد، اجازه آرام ماندن را به قاضی نمی‌داد. با خودش در کلنجار بود.

-  بارها برام پیش اومده که پدر، به دروغ، خواسته حضانت رو از مادر پس بگیره. پس شاید حرف پدر دروغ باشه. یعنی ماجرای قلیون کشیدن دختر همه‌اش فکر و خیالاتی بوده که پدرش سرهم کرده... آخه این دروغ چه سودی برای پدر داره؟ خب، ییه سال صبر می‌کرد تا قانون، بعد از هفت سالگی دختر، حضانت رو به خود پدر واگذار کنه ... اگر پدرشم راست گفته باشه، تا سند و مدرکی پیدا نشه، نمی‌تونیم حضانت رو از مادر سلب کنیم.

در پیچش همه این سوالات و ابهامات، فکری به ذهن قاضی پرسید: بررسی دوربین سفره‌خانه.

قاضی بلافاصله دستور داد فیلم ماجرای حضور دختر و پدر در سفره‌خانه تهیه شود. در فیلم‌ها همه‌ چیز واضح بود: بی‌میلی پدر به گرفتن قلیان، ناز آمدن دختر، ناشیانه بودن پدر در کشیدن قلیان و حرفه‌ای بودن دختر در این کار.

در جلسه دوم دادگاه، فیلم سفره‌خانه را به مادر نشان دادند، هاج و واج ماند؛ شبیه دزدی که به خانه‌ای زده و در میان کار، یکدفعه بفهمد صاحبخانه برگشته. قاضی پرسید: «این طفل معصوم فقط دو ساعت با پدرش بوده. یعنی توی این دو ساعت این طور تبحر پیدا کرده؟»

مادر که راهی برای فرار از بیان حقیقت نمی‌دید. با سردی و بی‌حالی، لب به اعتراف باز کرد: «صبحا تا دم‌دمای غروب سر کار می‌رفتم و هنوز می‌رم. پول مهدکودک رو هم نداشتم و مجبور بودم بچه رو بذارم پیش پدرم. مامانم عمرش رو داده به شما و بابام 10 سالی می‌شه که مثل خودم تنهاست. همدم تنهاییشم سیگاره و قلیون. البته ازش قول گرفته بودم که موقع سیگار کشیدن، بره توی بالکن. سه هفته که گذشت، فهمیدم وقتی من سر کار می‌رفتم، دخترم خیلی بهانه‌گیری می‌کرده. پدربزرگشم برای این که سر و صدای بچه بخوابه و کاری به کارش نداشته باشه، بهش قلیون می‌داده بکشه. چند بار با بابام سر همین داستان دعوا کردم. هر بار قسم می‌دادم که دیگه این کار رو نکنه، ولی بازم به کاراش ادامه می‌داد. هر بارم بچه رو تهدید می‌کرد که اگه بهم خبر برسونه، کتکش می‌زنه.»

بر اساس مدارک و اعتراف مادر، رأی دادگاه صادر شد؛ از مادر حق حضانت و نگهداری سلب شد و واگذار شد به پدر. حالا پدر مانده بود و دخترکش که در شش سالگی معتاد شده بود به قلیان.

انتهای پیام/


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *