در کتاب «جان به لب» بخوانید

تقدیر خدا و یتیم میلیاردر

13:29 - 03 فروردين 1402
کد خبر: ۴۷۰۴۶۹۷
تقدیر خدا و یتیم میلیاردر
کتاب «جان به لب» مجموعه‌ای از ۳۵ داستان کوتاه واقعی است که تلاش دارد اندکی از پشت پرده‌ها و ماجرا‌های قضات و متهمان را با زبان شیرین داستان روایت کند.

خبرگزاری میزان – کتاب «جان به لب» مجموعه داستان‌های قضاتی است که برای تحقق عدل و اجرای عدالت، نکاتی ارزنده را برای مخاطب بیان می‌کند. این کتاب نگاهی متفاوت دارد به پرونده‌های قضایی با محوریت و نقش‌آفرینی قضات که در مسیر صدور یک حکم، داستان‌هایی که علاوه بر انتقال تجربه اطلاعاتی ارزنده را در اختیار خوانندگان قرار داده و بر پایه مستندات شکل گرفته است.

نگارنده کتاب سعید زارع‌بیگی روایت جان به لب شدن متهمان در صدور حکم را وجه تمایز دیگر این کتاب می‌داند.

تنوع خاطرات اعم از جنایی، موادمخدر، خانواده و … با هدف آشنایی مخاطب با گونه‌های متنوع پرونده‌ها و سختی کار در دستگاه قضا از دیگر ویژگی‌های این کتاب است.

وی تاکید دارد که کتاب «جان به لب» روایت‌کننده نقش قضات در تحقق عدالت در جامعه است که سعی شده در طراحی این کتاب از جلوه‌های هنری، روایی و ابتکاری استفاده شود تا در مخاطب اثرگذار باشد.

در ادامه داستان «یتیم میلیاردر» از کتاب «جان به لب» انتخاب و برای مطالعه در نظر گرفته شده است.

 

یتیم میلیاردر

بر اساس خاطره‌ای از حمید سفید

جلسه آخر دادگاه بود، آخرین جلسه بررسی پرونده طلاق. زن ساکت و آرام نشسته بود و انتظار می‌کشید. دقیقا مثل من. درخواست طلاق از جانب شوهرش بود، همان که دیر کرده بود و وقتی هم زنگ زدم که «کجایی؟». جواب داد: «ببخشین! توی جاده‌ام‌. از شهرستان دارم می‌آیم. خودم و سریع می‌رسونم.»

در این طور پرونده‌ها، معمولاً مرحله آشنایی و به هم رسیدن زن و شوهر عاشقانه و رویایی طی می‌شود و آخر سر می‌رسد به مرحله تلخ طلاق، اما در این پرونده، بر عکس شروع‌های رمانتیک، مرحله آشنایی زن و شوهر، صد برابر تکان‌دهنده‌تر از مرحله طلاقشان جلو رفته بود.

زن که دختری یتیم بوده، بعد از گرفتن مدرک سیکل، برای تأمین مخارج زندگی، کارگاه‌ها و مغازه‌ها و شرکت‌ها را به احتمال وجود کار، در به در می‌گردد.

در یکی از این گشتن‌ها، می‌رود سراغ مدیر و صاحب یک کارگاه بزرگ.

مدیر، بعد از صحبتی کوتاه، دستش می‌آید که این دختر نه پناهی دارد و نه پشتیبانی. روی این حساب، موقعیت را برای طراحی و انجام نقشه شومش مناسب می‌بیند و با وعده جور شدن کار، در تاریخ و ساعتی خاص، او را مجدداً به دفترش دعوت می‌کند.

زن، خوشحال از پیدا شدن شغل، دوباره به دفتر مدیر می‌رود. مدیر استقبال گرمی می‌کند و به منشی دفتر سفارش می‌کند تا چای بیاورد. مدیر، دور از چشم زن، در چای داروی بی‌هوشی می‌ریزد. چند دقیقه بعد از خوردن چای، زن بی‌هوش می‌شود و وقتی به خود می‌آید، متوجه می‌شود که مدیر دست به کار کثیفی زده است.

زن بلافاصله از مدیر شکایت می‌کند و دادگاه برای بررسی، ابتدا منشی را احضار می‌کند. او ورود زن را در آن زمان تصدیق می‌کند و توضیح می‌دهد که به امر مدیر، برایش چای آورده است. دادگاه زن را به پزشکی قانونی می‌فرستد و پزشکی قانونی ادعای زن را تأیید می‌کند. بعد از تأییدیه پزشک قانونی، بحث بازداشت موقت مدیر مطرح می‌شود. مدیر که ماجرا را برملاشده می‌بیند، برای رهایی از مخمصه، پیش زن می‌رود و سعی می‌کند برای عقد، رضایتش را بگیرد. زن که تکیه‌گاهی نداشته و خودش را در این وضعیت بی‌آبرویی می‌بیند با این پیشنهاد موافقت می‌کند. بعد از تفاهم عقد، زن از شکایتش صرف نظر می‌کند و پرونده کیفری مختومه می‌شود.

داماد یا همان آقای مدیر، بعد از چند هفته زندگی مشترک که جز آزار و نکبت و ستم، چیز دیگری برای همسرش به ارمغان نیاورده بود، بحث طلاق را پیش می‌کشد. زن که به دادگاه می‌آید، سفره دلش را برایم پهن می‌کند و همه ماجرا را شرح می‌دهد. زن با وجود همه مصیبت‌هایی که کشیده بود، از طلاق می‌ترسید. یتیم بود و کسی را نداشت و زندگی زجرآور با همین مرد، تنها دلگرمی او بود. آخر سر، بعد از توضیح همه داستان زندگی و اعلام نارضایتی از این طلاق، می‌گوید از شوهرش حامله است.

مرد زیر بار این حرف نمی‌رفت و تا تأییدیه پزشکی قانونی را نشانش ندادیم، می‌پنداشت که حرف همسرش دروغ است. یادم می‌آید که گمان کردم با مشاهده تأییدیه پزشکی قانونی، داستان کاملاً منتفی می‌شود، اما دیدم که نه. داشتن فرزند هیچ شوقی را در مرد ایجاد نکرد و دوباره چند روز بعد آمد و بحث طلاق را گذاشت وسط. می‌گفت نفقه و مهریه‌اش را می‌دهد، اما دیگر تحمل این زندگی را ندارد. اصل این ازدواج فقط برای پاک کردن اتهامش بود، نه چیز دیگر. حالا که خرش از پل گذشته بود، دوست داشت هرچه سریع‌تر این دندان لق را از زندگی‌اش بکند.

جلسه آخر دادگاه یک بار به تعویق افتاده بود. علت تعویق هم فوت پدرشوهر بود. پدرش تاجر غلات بود؛ صاحب اموال فراوان و املاک بسیار وسیع. با مرگ پدر، طبیعتاً بخش زیادی از این سرمایه‌های میلیاردی به پسرش ارث می‌رسید.

در جلسه آخر، منتظر شوهر بودیم. زنگ که زدم، گفت توی جاده است و اگر اندکی صبر کنم، خودش را می‌رساند. داشت از مراسم چهلم پدرش برمی‌گشت. ثانیه‌ها کند و حوصله سربر می‌گذشتند. من منتظر کسی بودم که بیاید و نتیجه آمدنش بشود جدایی. گذراندن لحظه‌های این شکلی همیشه برایم زجرآور است. زن، زار و بی‌اعتماد به نفس، نشسته بود و گاهی برای این که نگرانی‌اش را با کسی در میان بگذارد، می‌گفت: «خدا کنه منصرف بشه! خدا کنه!»

چند بار دیگر هم با شوهرش تماس گرفتم برنمی‌داشت. دیر کرده بود و نمی‌توانستم بیشتر از این منتظر بمانم. زن با هر تماس، زل می‌زد به موبایلم، لابد به خیال شنیدن خبری از پشیمان شدن شوهرش.

برای آخرین بار تماس گرفتم. توی بوق‌های ‌آخر برداشت:

-  ببخشین شما آشنای ایشون هستین؟

صدای ناآشنایی بود. بی‌اختیار یک لحظه لرزیدم.

-  بنده قاضی پرونده ایشونم. چطور مگه؟ شما؟

افسر خودش را معرفی کرد. توضیح داد که صاحب این شماره توی جاده تصادف سختی داشته و درجا مرده و منتظر آمبولانس هستیم. سر تا پایم یخ زد. نفسم بند آمد. زن که از حرف‌های ما چیزهایی را بو برده بود، آنچنان به من خیره شده که انگار در حالت احتضار است:

-  توروخدا بهم بگین چی شده. سر شوهرم چی اومده؟

برایش توضیح دادم. ناله بلندی انگار از جگرش شعله کشید و شروع کرد به ضجه و گریه. جعبه دستمال کاغذی را از روی میزم برداشتم و گذاشتم کنارش. اشک‌هایش بی‌فاصله می‌ریختند و مدام یک دستمال دیگر می‌کشید بیرون. بعد از چند دقیقه گریه، با لکنت و کم‌رویی، پرسید: «حالا من... تنهای تنها... با این بچه یتیم چه کنم؟ چه خاکی توی سرم بریزم؟»

این مادر ساده‌تر و بی‌شیله پیله‌تر از این حرف‌ها بود که به چیزی که نصیبش شده بود، فکر کند. این زن یتیم، هر چند از دست شوهرش بی‌مهری و زجرهای فراوانی دیده بود، اما تقدیر خدا بر این بود که حالا او و بچه‌اش وارثان تمام سرمایه‌های شوهر باشند، همه اموال شوهر؛ میلیاردها سرمایه‌ای که به تازگی از پدر شوهرش به او و فرزندش ارث رسیده بود.

انتهای پیام/


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *