رؤسای قوه قضائیه وکیل آنلاین مجله حقوقی
در کتاب «جان به لب» بخوانید

طمع شیرین برخورد خوب با ارباب رجوع ژاپنی

10:55 - 21 اسفند 1401
کد خبر: ۴۷۰۳۰۶۹
طمع شیرین برخورد خوب با ارباب رجوع ژاپنی
کتاب «جان به لب» مجموعه‌ای از ۳۵ داستان کوتاه واقعی است که تلاش دارد اندکی از پشت پرده‌ها و ماجرا‌های قضات و متهمان را با زبان شیرین داستان روایت کند.

خبرگزاری میزان -  خبرگزاری میزان – کتاب «جان به لب» مجموعه داستان‌های قضاتی است که برای تحقق عدل و اجرای عدالت، نکاتی ارزنده را برای مخاطب بیان می‌کند. این کتاب نگاهی متفاوت دارد به پرونده‌های قضایی با محوریت و نقش‌آفرینی قضات که در مسیر صدور یک حکم، داستان‌هایی که علاوه بر انتقال تجربه اطلاعاتی ارزنده را در اختیار خوانندگان قرار داده و بر پایه مستندات شکل گرفته است.

نگارنده کتاب سعید زارع‌بیگی روایت جان به لب شدن متهمان در صدور حکم را وجه تمایز دیگر این کتاب می‌داند.

تنوع خاطرات اعم از جنایی، موادمخدر، خانواده و … با هدف آشنایی مخاطب با گونه‌های متنوع پرونده‌ها و سختی کار در دستگاه قضا از دیگر ویژگی‌های این کتاب است.

وی تاکید دارد که کتاب «جان به لب» روایت‌کننده نقش قضات در تحقق عدالت در جامعه است که سعی شده در طراحی این کتاب از جلوه‌های هنری، روایی و ابتکاری استفاده شود تا در مخاطب اثرگذار باشد.

در ادامه داستان «ارباب رجوع ژاپنی» از کتاب «جان به لب» انتخاب و برای مطالعه در نظر گرفته شده است.

«ارباب رجوع ژاپنی» 

بر اساس خاطره‌ای از غلام‌حسین حیدری

در یکی از روز‌هایی که در دادگستری کرمان مشغول بودم، جوانی بدون اجازه و هماهنگی، با پرخاش، وارد شد.

- این چه وضعیته درست کردین برای خودتون؟ اینم شد کشور؟ اسم خودتونم گذاشتین ...

پشت بندش مدیر دفتر دوید دنبالش. میان چارچوب در اتاق ایستاد و از همانجا مشاجره را آغاز کرد:

- صدات و بیار پایین! بی‌اجازه اومدی داخل، طلبکارم هستی؟ مگه اینجا طویلس که ...
ادامه حرفش را خورد. صورتش از خجالت قرمز شد و زیرچشمی، حالت چهره من را می‌پایید. خودم را به نفهمی زدم. جوان از سکوت ایجاد شده استفاده کرد و با خشم مضاعفی گفت: «فکر کردین بی‌سوادم؟ سردر اینجا نوشته «ریاست دادگستری» بله، می‌دونم. اتفاقا اومد‌م پیش خود رئیس تا بگم این دم و دستگاه هیچ پخی نیست.»

مدیر دفتر دوباره از جا در رفت و شروع کرد به بد و بیراه گفتن. من، اما محو تیپ و شخصیت جوان بودم. این طوری جارو جنجال‌ها به سر و وضع سانتی مانتالش نمی‌آمد. موقع صحبت، گردنش را تکان داد و مو‌های بلند و تاب‌داری که دور تا دور سرش ول شده بودند مدام بالا و پایین می‌پریدند. لباس آستین کوتاهی هم که پوشیده بود بیشتر دخترانه می‌زد تا پسرانه؛ سفید بود با گل‌های ریز و سبز رنگ. بر خلاف لباس تنگش، شلوار کتانی گشاد که مچ پایش انگار کش داشت.

جلو رفتم و مدیر دفتر را توصیه کردم به آرامش. سپردم که برود و بگوید یک لیوان آب خنگ یا شربتی چیزی بیاورند. در را پشت سرش بستم.

- خب، بفرما بشین جوون.

- برا نشستن نیومده‌م. اومده‌م حرفم و بزنم و برم.

با جدیت گفتم: «پس می‌خوایم حرف بزنیم دیگه. دعوا که نداریم.»

با دست اشاره کردم به صندلی. با کراهت و بی‌میلی نشست. زیر لب غرولند کرد. لبخند زدم.

- آهان! حالا شد. در خدمتم عزیز. هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو.

مثل فنر فشرده‌ای که یک دفعه از جا در برود. حرف‌هایی که توی دلش انباشته شده بود را ریخت بیرون.

- پدر و مادرم ایرانی‌اند، ولی موقع تولدم ساکن توکیو ژاپن بودن. درسته که اونجا به دنیا اومده ام و بیشتر عمرم رو اونجا گذرونده ا‌م. اما همه دغدغه پدر و مادرم این بوده که هیچ وقت ایرانی بودنم کمرنگ نشه. اگر می‌بینین فارسی را مثل بلبل بلدم، اثر همین دغدغه والدینمه. اصلا برگشتم به ایران به خاطر همین. وقتی که اونجا فارغ التحصیل عمران شدم، پدرم سفارش کرد که باید برگردی و به کشورت خدمت کنی. این شد که اومدم ایران تا یه شرکتی تأسیس کنم و بتونم برای کشورم کاری انجام بدم.

آبدارچی در زد و آمد داخل. همین که خواست شربت را جلو جوان بگذارد، چهره درهم کشید:
- جمع‌کنین این مسخره بازیا رو! به جای شربت، کار مردم رو راه بندازین. آبدارچی مستأصل ماند که بگذارد یا نه. نگاهی به من انداخت تا تعیین تکلیف کنم. با تشکر، تقاضا کردم شربت را بگذارد و برود. خواستم به لیوان شربت اشاره کنم و بگویم «بخور، فعلا نقد رو بچسب» که ترسیدم آتش خشمش تندتر شود. منصرف شدم.

- بله، می‌فرمودین
جوان ادامه داد: «یکی از مدارکی که برای تأسیس شرکت نیاز داشتم گواهی عدم سؤپیشینه بود. بهم گفتن که باید بری دادگستری. امروز که اومده ام، بهم می‌گن، چون شناسنامه صادره از توکیوئه، برای صدور این گواهی باید برم توکیو حالا ...»

ماجرا تا انتها دستگیرم شد. حرفش را بریدم:
- همه مدارکت تکمیله؟ عکس چطور؟ داری همرات؟
از حرکت و سوالم یکه خورد. پوشه‌ای را از توی کیف بیرون آورد.
- بله، همه چیزم جوره.

برخاستم و مدارک را گرفتم.

- اگه چند دقیقه‌ای بشینی، برمی‌گردم.

مدارک را بردم پیش مسئول مربوطه و جریان را برایش توضیح دادم. درست بود که این جوان در ژاپن به دنیا آمده بود، اما شناسنامه‌اش را سفارتخانه ایران در ژاپن صادر کرده بود. همکارم تازه کار بود و هنوز چم و خم کار تسلطی نداشت. برای همین، پنداشته بود که مرجع صدور گواهی عدم سوءپیشینه، محل صدور شناسنامه است، یعنی توکیو. کنار همکار ماندم تا کار را راست وریس کند. کار تمام شد، گواهی را آوردم و گذاشتم جلو جوان، چهار شاخ نگاهم کرد.
- یعنی کارم تموم شد؟
با تکان سر، پاسخ مثبتم را تحویلش دادم. یک دفعه با هیجان بلند و شد و جستی زد و خودش را رساند به من؛ پست میز، با تحیر بلند شدم، خم شد و می‌خواست خودش را روی پاهایم بیاندازد. زیر بغلش‌هایش را گرفتم.
- چی کار می‌کنی پسرم؟
بدنش را به پایین کش می‌داد و می‌خواست از دستانم رها شود.
- بذارید پاتون و ببوسم، توروخدا!

مقاومت کردم. به هر زور و ضربی که بود، او را ایستاندم. تا صندلی همراهی‌اش کردم و خودم نشستم کنارش. با خنده گفتم: «چی شد؟ چرا یه‌هو این طوری شدی؟»

برق شادی دویده بود توی چشمانش. با دیدن آن گواهی، انگار شرکتش تأسیس شده بود و برایش درآمد میلیاردی داشت. جوان گفت: «ژاپن که بودم، از وضعی که توی ایران حاکمه، حسابی بد‌و بیراه شنیده بودم. با این ذهنیت منفی‌ام که واسه ام ایجاد شده بود، هیچ وقت دوست نداشتم توی ایران سرمایه‌گذاری کنم. اما بالاخره اصرار پدرم کارساز شد و چند ماهی که افتاده ا‌م دنبال تأسیس شرکت. ولی این ادارات این قدر من و آزار دادن که کم کم داشتم منصرف می‌شدم. تا اینکه که امروز برای گرفتن گواهی، همکارتون گفت باید برگردم ژاپن و این مدرک رو از اونجا بگیرم. این شد که دیگه خونم به جوش اومد و جدا تصمیم گرفتم دور ایران را خط بکشم. ولی دلم نمی‌اومد عقده‌هام‌و با خودم ببرم. می‌خواستم قبل ازبرگشتن به ژاپن، دق دلی‌هام و جایی خالی کنم و بعد برگردم. برای همینم اومدم توی اتاق شما و هرچی توی دلم بود ریختم وسط. اما رفتارتون همه ذهنیتای منفی و کج‌رفتار‌های این چند روزه رو ریخت به هم. حالا مصمم شده‌م تا پیگیری‌هام رو برای تأسیس شرکت دنبال کنم.»

از جوان بابت حرف همکارم عذرخواهی کردم و جریان را برایش توضیح دادم. بعد هم تشکر کردم که پیش من آمده و حرفش را رک و راست زده است. گفتم: «شکر خدا که پیشم اومدی. والا بدجوری شرمنده ا‌ت می‌شدیم.»
خیسی جمع شده توی چشمانش اشک شدند و از تیغه بینی‌اش پایین آمدند.

- هر طوری که بتونم، دوست دارم لطفتون رو جبران کنم. اصلا هر موقع شرکت رو تأسیس کردم، یه سری می‌آیم پیشتون تا اگه آشنایی یا فامیلی داشتیم، حتما معرفیش کنین.
از حسن نیت و قدردانی‌اش سپاس‌گزاری کردم. برایش توضیح دادم: «امروز هر چی ازم دیدی فقط و فقط انجام وظیفه بود. توی اسلام، توقع داشتن در مقابل انجام وظیفه نوعی رشوه به حساب می‌آد و حرومه. پس یه خواهش: بابت این موضوع هیچ وقت پیش من نیا!»

جوان سر از پا نمی‌شناخت. با هیجان گفت: «امروز طعم شیرین یه برخورد خوب با ارباب رجوع رو به من چشوندین. مهربونی و برخوردتون رو تا عمر دارم، فراموش نمی‌کنم.»

انتهای پیام/


ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *