رؤسای قوه قضائیه وکیل آنلاین مجله حقوقی

«یکشنبه آخر»، روایتی زنانه از دوران جنگ

13:29 - 29 شهريور 1394
کد خبر: ۷۸۵۱۰
دسته بندی: فرهنگی ، عمومی
خبرگزاری میزان - کتاب «یکشنبه آخر» خاطرات خودنوشت معصومه رامهرمزی می باشد که رتبه‌ دوم كتاب خاطرات دفاع مقدس را در نهمين دورۀ انتخاب كتاب سال دفاع مقدس به خود اختصاص داد.
به ، معصومه رامهرمزي يكي از امدادگران دوران دفاع مقدس است كه از سال 1359 و در سن 14 سالگي به عنوان امدادگر، از پشتيباني هلال‌احمر جنوب به جبهه‌هاي حق عليه باطل اعزام شد. دختری که علیرغم محدودیت های بسیار توانست، حضوری پر رنگ در دفاع مقدس داشته باشد.
 
رامهرمزي كه درطول جنگ به صورت متفرقه موفق به اخذ ديپلم شده بود، يك سال بعد از اتمام جنگ تحميلي يعني در سال 1368 در دانشگاه شهيد چمران اهواز در رشته معارف و الهيات اسلامي به تحصيل پرداخت و پس از آن مدرك كارشناسي ارشد خود را در رشته علوم قرآن و حديث از دانشگاه آزاد تهران مركز دريافت كرد.
 
    مدت 16 سال است كه به تدريس و نويسندگي كتاب و مقاله، مشغول است و تا به حال چندین كتاب از خاطراتش درباره روزهای اولیه جنگ را منتشر نموده است؛ همچون "یكشنبه آخر"، "اسماعیل"، "راز درخت كاج" و" بر بال ملائك" كه دست نوشته‌هاي وي از خاطرات جنگ را شامل مي‌شود و كتابی با عنوان «يهود در قرآن، اسراييل در فلسطين» نوشته كه به بررسی تطبيقی، تاريخی، قرآنی و سياسی يهود و صهيونيسم می‌پردازد. این نویسنده  توانا در امر نویسندگی چند کتاب دیگر را در دست تدوین دارد.

رامهرمزی چند دوره به عنوان داور در جايزه كتاب سال دفاع مقدس حضور داشته و همچنين داوری در بخش خاطره جشنواره ربع قرن كتاب دفاع مقدس را نيز عهده دار بوده است.
 
کتاب یکشنبۀ آخر اولین کتاب این نویسنده  می باشد. با این حال از مزایایی برخوردار است که ظرف مدت پنج سال آن را به چاپ یازدهم رسانده است.
 
یکشنبه آخر خاطرات معصومه  رامهرمزی از جنگ است؛ سقوط و بعد فتح خرمشهر از دید یک دختر 14 ساله ی آبادانی که در این مدت در پشت جبهه فعالیت می کرد. 

"یکشنبه آخر" روایت یک‌دست مردانه از جنگ را می‌شکند و با روایتی زنانه، تحلیلی متفاوت از جنگ ارائه می‌دهد. "یکشنبه آخر" نوشته معصومه رامهرمزی، از مجموعه کتاب‌های سیمین انتشارات سوره مهر، خود نگاشته های نویسنده از دوران جنگ تحمیلی است. معصومه رامهرمزی یکی از آن زنان مقاوم خطه جنوب است که در سال‌های جنگ و در سن 14 سالگی به عنوان امدادگر در جبهه‌های حق علیه باطل خدمت کرد.

حوادث جنگ را باید از زبان کسانی شنید و خواند که روزهای جنگ را با پوست و گوشت خود لمس کرده‌اند. از این بین شاید روایت‌های زنانه و شنیدن داستان‌هایی از زبان شیرزنان این سرزمین با لطافتی همراه باشد که فقط باید آن‌ها را در کتاب‌های روزهای جنگ جست و جو کرد. زمانی که پا به پای مردان و در سخت‌ترین شرایط و حتی با وجود مخالفت‌های بسیار در میدان ایستادند و امروز نیز با قلم خود جاودانگی آن روزها را به تصویر می‌کشند
 
یکشنبه آخر روایت زنانه ای است از دوران جنگ که در متن حوادث دوران قرار داشته است. در این کتاب، روایتی بسیار لذت‌بخش و کشش‌دار ارائه شده و علاوه بر روایت خاطره‌گون، از روایت تاریخی و داستانی نیز استفاده شده است.
 
نویسنده در ابتدای کتاب با اشاره به یادداشت خاطرات روزانه خود در دوران جنگ می‌نویسد: در سال‌های جنگ، دفترچه یادداشت کوچکی داشتم که گاه و بی گاه چیزهایی در آن می‌نوشتم. نوشته‌هایی برای دل خودم بود. می‌نوشتم و آرام می‌شدم. گاهی هم نوشته‌هایم را پاره می‌کردم و دور می‌ریختم.
 
امروز به این نیت خاطراتم را می‌نویسم که دیگران بخوانند. امروز برای دل کسانی می‌نویسم که همدل من و امثال من هستند. اگر هم نیستند، بخوانند و هم دل و هم‌نوا شوند.
 
 
بریده ای از کتاب:
 
در شب جمعه ای مجروحی 19 ساله به نام ضیایی را به اتاق عمل آوردند. او از قم اعزام شده بود. به جثه ریزنقش او ترکش های زیادی اصابت کرده و خونریزی شدیدی داشت. گروه خون او O منفی بود. بانک خون بیمارستان هم کمبود خون داشت؛ به خصوص گروه های منفی که به سختی تهیه می شد.
 
به طور کلی تا قبل از شکست حصر آبادان، یکی از مشکلات مهم هر سه بیمارستان آبادان کمبود خون بود. مجروحان معمولا دچار خونریزی های شدید می شدند و نیاز به چند واحد خون داشتند. از طرفی بیشترین خون مورد نیاز نیز در منطقه تهیه می شد. خانم وزیری و آقای آذرنیا مسئولین بانک خون بیمارستان طالقانی بودند. آنها همیشه نگران تامین خون بودند و خواهران امدادگر از منابع اصلی تامین خون بودند. به یاد دارم در بیمارستان امدادگران، فرشته بدری که گروه خونش Oمنفی بود به خاطر اهدای ضروری خون به یک رزمنده، جنین چهارماهه اش را سقط کرد. هیچ وقت او و همسرش آقای اسماعیلی از این موضوع اظهار ناراحتی نکردند و نجات جان رزمنده را بر خودشان واجب می دانستند. بچه های امدادگر طالقانی هم مرتب برای نجات رزمندگان خون هدیه می کردند و هر کدام از ما در عرض شش ماه حداقل سه بار خون می دادیم.
 
گروه خون من و اکثر بچه ها مثبت بود و نمی توانستیم به ضیایی کمک کنیم. ضیایی عمل شد و ساعت 10 شب او را به ریکاوری بردیم. او در حالت بیهوشی شروع به خواندن دعای کمیل کرد. دعای کمیل را از اول تا آخر حفظ و با صوتی حزین خواند. پرستار ریکاوری ما را صدا کرد. همه دور ضیایی جمع شدیم و اشک ریختیم. چهره ضیایی سفید و بی رنگ بود و حالت محتضر را داشت اما صدایش جوان و رسا بود. تا آخرین لحظه دعا و قرآن خواند. فشار خونش پایین بود. خون زیادی از دست داده بود. ضیایی نزدیک اذان صبح به شهادت رسید. من و سه نفر از پرستاران برانکارد ضیایی را تا سردخانه بدرقه کردیم و پشت سرش الله اکبر گفتیم...
 
(صفحه 122)
 
 رامهرمزی در صفحه 55 می‌نویسد:
 
توی سنگر در کنار مادرم نشسته بودم. او از خاطرات زمان کودکی اسماعیل می‌گفت، اسماعیل گل بچه‌هایم بود. آن قدر زیبا بود که همیشه مورد توجه دیگران قرار می‌گرفت و چشم می‌خورد. دو ساله بود که برایش بلوز و شورت آبی خریدم که راه های سفید داشت؛ وقتی آن را تنش می‌کردم الله اکبر دیگر نمی‌شد نگاهش کرد ...
 
مادرم بعد از گفتن هر خاطره‌ای گریه مفصلی می‌کرد و اسماعیل را صدا می‌زد: مادر! منزل نوات مبارک، تو توی قبرستان و من این جا باشم؟ مادر ببخش! مادر بگذر از من.
 
من سکوت کرده بودم. چه می‌توانستم بگویم... هیچ یک از ماجراهایی که در 27 روز گذشته رخ داده بود باور کردنی نبود. انگار همه ما دچار کابوس وحشتناکی شده بودیم، کابوس جنگ.
 
مرجان فولاوند، نویسنده، پژوهشگر متون تاریخی و منتقد ادبیات داستانی در نقد کتاب "یکشنبه آخر" می‌گوید: این کتاب روایت یک‌دست مردانه از جنگ را می‌شکند و با روایتی زنانه تحلیلی متفاوت از جنگ ارائه می‌دهد.
 
در قسمت‌هایی با رفتن به گذشته تصاویری جذاب از خانواده و روزهای بدون جنگ شهر به تصویر می‌کشد. آنجا که در صفحه 131 آسمان آبادان را این گونه توصیف می‌کند:
 
بعد از گفت و گویی صمیمانه با خانم باغی به یکی از اتاق‌های بخش رفتم و از پنجره اتاق به آسمان آبادان نگاه کردم. شب‌های آبادان از نور منورها روشن می‌شد و همیشه نور تیرهای ضد هوایی در آسمان می‌رقصید. برخلاف شهرهای غیر جنگی که شب‌هایش مانند ویترین مغازه جواهر فروشی است و نور خانه‌ها همچون الماس در آن می‌درخشد، خانه‌های شهر ما خاموش و تاریک بود و فقط در آسمان آن الماس‌ها می‌درخشیدند. وقتی بچه بودم شب‌های تابستان روی پشت بام می‌خوابیدیم. عصرها آن جا را آب پاشی می‌کردیم و سر شب رختخواب‌ها را پهن می‌کردیم که خنک شود و آخر شب برای خواب به پشت بام می‌رفتیم.
 
همچنین در پایان کتاب اسناد و تصاویر مربوط به روز نوشته های نویسنده ضمیمه شده است.
 




ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *